نقد و نظر کتاب اخبار الطوال
بخش سوم
مقدمه و دیدگاه و تفسیر و بررسی انوش راوید و فهرست لینک های کتاب در اینجا.
و حاشیه نویسی در زیر مطالب همین صفحه است.
. . . ادامه دارد و بازنویسی می شود . . .
نظر انوش راوید: در این صفحه موضوعات تاریخی دینی مطرح شده، و چون در این نوشته ها هیچ توضیحی از جغرافیای مکانی و انسانی و اقتصادی، و شواهد و اسناد ارائه نمی دهد، و بصورت داستان است، از نظر تاریخی قابل بررسی علمی نیست، بهمین جهت زیر نویس نکردم. در این موارد من نیز از نتیجه تحقیقات دانشمندان دینی استفاده می کنم.
گفتگوهای حکمین
گویند، عمرو بن عاص در ظاهر نسبت به بزرگداشت و تکریم ابو موسی و مقدم داشتن او در سخن گفتن رعایت میکرد و باو میگفت "تو پیش از من بافتخار مصاحبت رسول خدا رسیدهای و سن تو از من بیشتر است" آنگاه برای تبادل نظر جمع شدند، ابو موسی گفت ای عمرو آیا با آنچه در آن صلاح امت و رضایت خدا باشد موافقی؟ عمرو گفت آن چیست؟ ابو موسی گفت عبد الله پسر عمر بن خطاب را حکومت دهیم و او در هیچیک از این جنگها دخالت نداشته است.
عمرو عاص گفت چرا از معاویه غافلی؟ ابو موسی گفت معاویه لایق آن نیست و به هیچ وجه شایستگی آنرا ندارد.
عمرو عاص گفت آیا نمیدانی و قبول نداری که عثمان مظلوم کشته شده است؟ ابو موسی گفت آری این را میدانم، عمرو عاص گفت معاویه ولی خون عثمان است خاندان او هم در قریش چنانند که میدانی و اگر مردم بگویند چرا معاویه با آنکه سابقهای در اسلام ندارد به خلافت رسیده است برای تو در این باره پاسخ و عذر خواهد بود و جواب میدهی که من او را ولی عثمان یافتم و خداوند متعال هم در این باره میفرماید.
"هر کس مظلوم کشته شود به تحقیق برای خونخواه او حجتی قرار دادیم" [255] در عین حال برادر ام حبیبه همسر رسول خدا (ص) هم هست و یکی از اصحاب آن حضرت هم میباشد. [256] ابو موسی گفت ای عمرو از خدا بترس، آنچه درباره شرف معاویه میگویی اگر کسی به شرف خانوادگی سزاوار و شایسته برای خلافت باشد،
______________________________
255- بخشی از آیه 36 سوره هفدهم (بنی اسرائیل).
256- ام حبیبه دختر ابو سفیان نخست همسر عبید الله بن جحش پسر عمه حضرت پیامبر بود و با او به حبشه هجرت کرد، عبید الله در حبشه مسیحی شد و درگذشت و پیامبر (ص) در سال هفتم هجرت با او ازدواج فرمود، ر. ک، ابن سعد، طبقات، ص 139 بخش اول جلد اول چاپ ادوارد زاخا و بریل 1917 و ترجمه آن به قلم این بنده. (م)
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 244
سزاوارترین مردم به خلافت ابرهه پسر صباح است که از شاهزادگان یمن و پادشاهان تبع است که بر خاور و باختر زمین پادشاهی کردهاند، وانگهی با بودن علی بن ابی طالب (ع) چه شرفی برای معاویه باقی میماند، و اینکه میگویی معاویه صاحب خون عثمان است، عمرو پسر عثمان از او سزاوارتر است، و اگر پیشنهاد مرا بپذیری ما یاد و روش عمر بن خطاب را زنده میکنیم و پسرش عبد الله را که مردی دانشمند است به خلافت میرسانیم.
عمرو عاص گفت چه چیز مانع تو است که پسرم عبد الله را با توجه به فضل و صلاح و سابقه او در هجرت و مصاحبتی که با رسول خدا داشته است به خلافت بگماریم؟
ابو موسی گفت پسرت مرد راستی و درستی است اما تو او را در این جنگها کشاندهای، بیا خلافت را برای پاکیزه پسر پاکیزه عبد الله بن عمر قرار دهیم.
عمرو عاص گفت ای ابو موسی برای این کار فقط مردی شایسته است که دارای دو دندان باشد با یک دندان بخورد و با دیگری به دیگران بخوراند.
ابو موسی گفت ای عمرو وای بر تو مسلمانان پس از اینکه بر روی یک دیگر شمشیرها کشیده و نیزهها زدهاند کاری را به ما واگذاردهاند نباید آنان را به فتنه اندازیم.
عمرو عاص گفت رای تو چیست و چه صلاح میبینی؟
ابو موسی گفت معتقدم که این هر دو مرد، علی (ع) و معاویه را از خلافت خلع کنیم و آنگاه کار را میان مسلمانان به شوری واگذاریم تا برای خود هر که را دوست دارند بگزینند.
عمرو گفت من باین کار راضی هستم و کاری است که صلاح مردم در آن است.
گوید، چون آن دو از یک دیگر جدا شدند ابن عباس پیش ابو موسی آمد و با او خلوت کرد و گفت، ای ابو موسی وای بر تو که به خدا سوگند گمان میکنم عمرو عاص ترا فریب داده است و اگر بر چیزی اتفاق کردهاید قبلا عمرو عاص را وادار کن و مقدم بدار تا رای خود را اعلان کند و سخن بگوید و تو بعد از او سخن
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 245
بگو که عمرو مردی فریب کار است و من در امان نیستم که در موضوعی ظاهرا با تو موافقت کرده باشد و چون تو میان مردم برخیزی و رای خود را اعلان کنی او مخالف با تو سخن گوید.
ابو موسی گفت ما بر کاری موافقت کردهایم که به خواست خداوند هیچیک از ما با دیگری مخالفت نخواهد کرد.
اعلان رای
فردای آن روز پیش مردم که در مسجد بزرگ جمع شده بودند آمدند و ابو موسی به عمرو گفت به منبر برو و سخن بگو.
عمرو گفت من پیش از تو که از من برتر و مسنتری و زودتر از من هجرت کردهای پیشی نخواهم جست، ابو موسی نخست به منبر رفت و پس از حمد و ستایش خداوند گفت.
"ای مردم ما به کاری توجه کردیم که خداوند بان وسیله میان این امت الفت ایجاد فرماید و کارش را اصلاح کند و هیچ چیزی را بهتر از آن ندیدیم که این هر دو مرد را از حکومت خلع کنیم و کار را به شورایی واگذاریم که مردم برای خود هر کس را شایسته بدانند انتخاب کنند و من علی (ع) و معاویه را از خلافت خلع کردم، شما به کار خود روی آورید و هر که را دوست دارید بر خود خلیفه کنید" و از منبر فرود آمد آنگاه عمرو عاص به منبر رفت و خداوند را ستایش و نیایش کرد و گفت:
"این شخص آنچه گفت شنیدید و سالار خود را از خلافت خلع کرد، همانا من هم سالار او را همانگونه که او خلع کرد خلع میکنم و سالار خودم معاویه را بر خلافت مستقر و پایدار میدارم که او صاحب خون امیر مؤمنان عثمان و خونخواه اوست و سزاوارترین کس به مقام اوست".
ابو موسی به عمرو گفت ترا چه شده است خدایت موفق ندارد که مکر و بزهکاری کردی و مثل تو" همچون مثل سگ است که اگر بر او حمله کنی زبانش را بیرون میآورد و اگر او را به حال خود بگذاری باز هم زبانش را بیرون
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 246
میآورد". [257] عمرو به ابو موسی گفت مثل تو هم چون خری است که کتابی چند بر پشت خود حمل کند. [258] در این هنگام شریح بن هانی به عمرو عاص حمله کرد و بر روی او تازیانه کشید و مردم آن دو را از یک دیگر جدا کردند، شریح میگفته است هرگز از چیزی چندان پشیمان نشدم که چرا آن روز بجای تازیانه با شمشیر عمرو عاص را نزدم و روزگار آنچه میخواست کرد.
ابو موسی خود را کنار کشید و بر مرکب خود سوار شد و به مکه گریخت، ابن عباس همواره میگفت خدا ابو موسی را از رحمت خود دور بداراد که او را متنبه کردم و متنبه نشد و او را برحذر داشتم و توجه نکرد، ابو موسی هم میگفته است ابن عباس مرا از مکر و فریب عمرو عاص برحذر داشت ولی من به عمرو اطمینان کردم و هرگز گمان نمیکردم که او چیزی را بر خیر مسلمانان ترجیح دهد.
بیعت شامیها با معاویة
پس از اعلان رای عمرو عاص و مردم شام که همراهش بودند پیش معاویه برگشتند و بر او سلام و درود خلافت گفتند.
ابن عباس و شریح بن هانی و کسانی که همراه آن دو بودند به حضور علی (ع) آمدند و این خبر را به اطلاع ایشان رساندند، سعید بن قیس همدانی برخاست و گفت به خدا سوگند اگر در راه هدایت متحد و هماهنگ میشدیم بر بصیرت ما چیزی بیشتر از آنچه هم اکنون در آن هستیم نمیافزود، و دیگر مردم هم سخنانی این چنین گفتند:
فتنه خوارج
گویند، چون خبر رای حکمین به اطلاع مردم عراق رسید خوارج به دیدار یک دیگر رفتند و وعده نهادند که پیش عبد الله بن وهب راسبی جمع شوند، بزرگان و
______________________________
257- بخشی از آیه 175 سوره هفتم، اعراف.
258- بخشی از آیه 6 سوره شصت و دوم، جمعه
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 247
پارسایان خوارج پیش او جمع شدند و نخستین کس که سخن گفت عبد الله بن وهب بود که پس از ستایش و نیایش خداوند چنین گفت.
"ای برادرانم، همانا متاع دنیا اندک و بیارزش است و جدایی آن نزدیک است همراه یک دیگر خروج کنیم و با این داوری و حکمیت مخالفت ورزیم که هیچکس را جز خداوند حق حکمیت نیست و بدرستی که خداوند همراه کسانی است که تقوی پیشه سازند و نیکو کار باشند".
پس از او حمزة بن سیار [259] سخن گفت و چنین اظهار داشت" رای درست همین است که تصمیم گرفتهاید و طریق حق در همین است که گفتید ولی باید فرماندهی خود را به مردی واگذارید که از فرمانده و پیشوا و داشتن پرچمی که زیر آن جمع شوید و به سوی آن بازگردید چاره نیست".
فرماندهی را به یزید بن حصین که از پارسایان ایشان بود پیشنهاد کردند ولی او آنرا نپذیرفت، به ابن ابی [260] اوفی عبسی پیشنهاد کردند او هم نپذیرفت، سپس فرماندهی را به عبد الله بن وهب راسبی پیشنهاد کردند او گفت، بیاورید و به خدا سوگند آنرا برای رغبت به دنیا یا فرار از مرگ نمیپذیرم بلکه فقط برای امید زیادی که به ثواب فراوان آن دارم میپذیرم.
عبد الله دست دراز کرد و خوارج برخاستند و با او بیعت کردند.
آنگاه برخاست و ضمن ستایش خدا و درود بر پیامبر (ص) چنین گفت:
همانا خداوند از ما عهد و پیمان گرفته است که امر به معروف و نهی از منکر کنیم و معتقد به حق باشیم و آنرا بگوییم و در راه حق جهاد کنیم و" کسانی که از راه خدا گمراه شوند برای آنان عذابی شدید است" [261] و خداوند متعال فرموده است" و هر آن کس بانچه خدا فروفرستاده است حکم نکند، آنان تبهکارانند" [262] و گواهی میدهم که صاحبان دعوت ما و فرماندهان ما با اینکه هم
______________________________
259- نام پدر این مرد در طبری (ص 2596 ترجمه آقای پاینده) و در نهایة الارب نویری ص 166 ج 20 سنان آمده است. (م)
260- نام این شخص در صفحه بعد به صورت شریح آمده است. (م)
261- آیه بیست و ششم سوره 36، ص. (م)
262- بخشی از آیه 47 سوره پنجم-
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 248
کیش و از مردم دین ما بودند از هوای نفس پیروی کردند و فرمان قرآن را کنار انداختند و در حکم خود ستم کردند و پیکار با ایشان حق است و سوگند به کسی که همگان روی باو میآورند و چشمها در برابر او فروتنی و خشوع میکنند که اگر برای جنگ با ایشان یاوری پیدا نکنم تنهایی با آنان جنگ خواهم کرد تا خدای خود را در حالی که شهید باشم دیدار کنم.
و چون عبد الله بن سخبر [263] که از پارسایان و دراعهپوشان ایشان بود این سخنان را شنید گریست و چنین گفت "خداوند لعنت کند مردی را که پاره و جدا کردن استخوان و گوشت و رگ و پی او آسانتر از معصیت خداوند نباشد به هنگامی که میخواهد مورد خشم و غضب خداوند قرار گیرد و شما ای برادران با این کار رضای خداوند را میخواهید، با دشمنی نسبت به کسانی که از فرمان خداوند سرکشی کردهاند به خداوند نزدیک شوید و برای جنگ با ایشان خروج کنید و چهرههای ایشان را با شمشیر بزنید تا خدا را اطاعت کنند و خداوند به شما پاداش اشخاص مطیعی را که برای جلب رضایت او عمل میکنند و حقوق الهی را حفظ میکنند بدهد اگر پیروز شوید پیروزی و غنیمت است و اگر مغلوب شوید چه چیزی برتر از رفتن بسوی رضوان و بهشت خداوند است". و در آن روز پس از این سخنان پراکنده شدند.
فردای آن روز عبد الله بن وهب همراه تنی چند از یاران خود به خانه شریح بن ابی اوفی عبسی که از بزرگان خوارج بود رفت و ضمن ستایش و نیایش خداوند گفت این دو داور بانچه خداوند فروفرستاده است حکم نکردند و برادران ما هم چون به حکم آن دو راضی شدند کافر شدند و حکمیت مردم را در دین پذیرفتند و ما در حال بیرون رفتن از میان ایشانیم و سپاس خدا را که ما از میان این مردم بر حق هستیم.
شریح گفت یاران خود را از خروج خود آگاه کن و در پناه برکت خداوند ما را همراه خود ببر تا در مداین فرود آییم و برای برادران بصره خود پیام دهیم که پیش ما آیند و با ما متحد و همدست باشند.
یزید بن حصین طایی گفت اگر شما همگان با هم بیرون روید به
______________________________
263- این نام به صورت شخیر هم ضبط شده است. (م)
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 249
تعقیب شما میپردازند بلکه باید یک یک و پوشیده بیرون روید، در مداین هم کسانی هستند که از آن شهر دفاع خواهند کرد، قرار بگذارید که کنار پل نهروان جمع شوید و همانجا بمانید و به برادران اهل بصره خود هم بنویسید که کنار همان پل جمع شوند. گفتند رای درست همین است و بر آن اتفاق کردند و همه یاران خود را خبر کردند و آماده شدند که هر یک تنها بیرون روند و برای خوارج بصره هم چنین نوشتند.
"بسم الله الرحمن الرحیم، از عبد الله بن وهب و یزید بن حصین و حرقوص بن زهیر و شریح بن ابی اوفی به هر کس از مؤمنان و مسلمانان بصره که این نامه ما بدست ایشان برسد، درود بر شما ما خداوندی را که خدایی جز او نیست ستایش میکنیم خداوندی که محبوبترین بندگان خود را برای خود کسانی را قرار داده است که به کتاب او بیشتر عمل کنند و در راه حق و اطاعت از آن پایدارتر باشد و از همه برای رضایت او بیشتر جهاد کند. همانا اصحاب ما کسانی را در فرمان خدا داور ساختند که به غیر آنچه کتاب خدا و سنت پیامبر بود حکم کردند و باین جهت کافر شدند و از راه راست منحرف گشتند ما و ایشان از یک دیگر جدا شدیم و عهد و پیمان بر یکسو نهادیم که خداوند خیانتکاران را دوست نمیدارد و ما کنار پل نهروان جمع شدهایم شما هم به ما ملحق شوید که خدایتان رحمت کناد و بتوانید بهره خود را از ثواب و پاداش الهی بگیرید و امر به معروف و نهی از منکر کنید و این نامه ما بسوی شما همراه یکی از برادران متدین و امین شماست از هر چه میخواهید از او بپرسید و رای و نظر خود را برای ما بنویسید و السلام".
و نامه خود را همراه عبد الله بن سعد عبسی فرستادند و او خود را به بصره رساند و نامه را به یاران خود داد، آنان جمع شدند و آن نامه را خواندند و در پاسخ برای ایشان نوشتند که بزودی بانان خواهند پیوست.
آنگاه خوارج کوفه به صورت یک تنه یا دو تن و سه تن با یک دیگر بیرون شدند، یزید بن حصین طایی هم سوار بر استری بیرون شد و اسبی هم یدک میکشید و این آیه را تلاوت میکرد" از آن شهر ترسان و در حالی که مراقبت میکرد بیرون آمد و گفت پروردگارا مرا از گروه ستمکاران نجات بده و چون به
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 250
جانب مداین روی کرد گفت شاید پروردگارم مرا به راه راست هدایت فرماید". [264] او به راه خود ادامه داد تا به موضع "سیب" [265] رسید. آنجا گروه زیادی از یارانش بر او گرد آمدند که از جمله ایشان زید بن عدی بن حاتم بود، عدی در جستجو و تعقیب پسرش بیرون آمد تا به مداین رسید و به پسر خود دسترسی نیافت، عدی پیش سعد بن مسعود ثقفی که فرماندار علی (ع) در مداین بود آمد، سعد مواظب خود بود و خوارج هم از او دوری کردند. عبد الله بن وهب راسبی هم در دل شب از کوفه بیرون رفت و همه یارانش باو پیوستند و گروه بسیاری شدند و راه انبار را [266] پیش گرفتند و از کنار فرات عبور میکردند تا آنکه در منطقه دیر عاقول [267] از فرات گذشتند و با عدی بن حاتم که به کوفه برمیگشت رویاروی شدند، عبد الله میخواست او را بگیرد عمرو بن مالک نبهانی و بشیر بن یزید بولانی که از سران خوارج بودند او را از این کار منع کردند.
سعد بن مسعود ثقفی برادرزاده خود مختار بن ابی عبید را بر مداین به جانشینی خود گماشت و در تعقیب عبد الله بن وهب بیرون آمد و هنگام غروب آفتاب با او و یارانش در منطقه کرخ بغداد برخورد کرد، سعد همراه پانصد سوار بود و خوارج سی تن بودند، ساعتی به یک دیگر تیراندازی کردند، یاران سعد باو گفتند ای امیر از جنگ با این گروه چه میخواهی و حال آنکه در این باره دستوری برای تو نرسیده است؟ رهایشان کن و برای امیر مؤمنان بنویس و او را از کار ایشان آگاه کن، سعد برگشت و آنان را رها کرد.
عبد الله بن وهب خود را به بغداد رساند و از دهقانان آن خواست تا وسایل عبور ایشان را فراهم کنند و این پیش از آن بود که بغداد ساخته شده باشد، آنان وسایل را برای خوارج فراهم آوردند و عبد الله بن وهب از آنجا گذشت و به سرزمین
______________________________
264- آیه 20 از سوره بیست و هشتم، قصص.
265- سیب، اصلا به معنی مجرای آب و جوی است و نام چند جاست، در کوفه و بصره و خوارزم، ر. ک، یاقوت، معجم البلدان- ص 190 ج 5 چاپ مصر. (م)
266- انبار: شهری بر ساحل چپ فرات در شمال شرقی عراق و دوازده فرسنگی بغداد، ر. ک، مقاله سترک در دائرة المعارف الاسلامیه ص 3 ج 3. (م)
267- دیر عاقول: در ساحل دجله فاصله آن تا بغداد پانزده فرسنگ است، ر. کیاقوت، معجم البلدان ص 154 ج 4 چاپ مصر. (م)
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 251
جوخی رفت و از آنجا هم به یاران خود که در نهروان [268] بودند پیوست، کسانی از مردم بصره هم که با آنان هم عقیده بودند بایشان پیوستند، بصریها پانصد مرد بودند.
جنگ خوارج
در آن هنگام عبد الله بن عباس حاکم بصره بود و چون خبر خروج خوارج بصره را شنید ابو الاسود دیلی را [269] همراه هزار سوار به تعقیب ایشان فرستاد و او در محل پل شوشتر بانان رسید، شب فرارسید و خوارج از چنگ او گریختند، خوارج بصره در طول راه هر کس را که میدیدند باو میگفتند درباره حکمین چه میگویی؟ اگر از آن دو تبری میجست رهایش میکردند و گر نه او را میکشتند، و همچنان به راه خود ادامه دادند و چون کنار دجله رسیدند در ناحیه صریفین [270] از دجله گذشتند و خود را به نهروان رساندند.
علی (ع) برای ایشان چنین نوشت.
"بسم الله الرحمن الرحیم، از بنده خدا علی امیر مؤمنان به عبد الله بن وهب راسبی و یزید بن حصین و کسانی که نزد ایشانند، سلام بر شما، همانا دو مردی که به داوری آنان رضایت داده بودیم با کتاب خدا مخالفت کردند و بدون راهنمایی از سوی خداوند از هوای نفس خود پیروی کردند و چون به سنت پیامبر (ص) و به حکم قرآن عمل نکردند ما از حکم آنان تبری جستیم و ما همچنان بر حال اول خود هستیم، خدایتان رحمت کناد پیش من آیید که ما برای جنگ با دشمن خود و دشمن شما حرکت میکنیم تا آن که خداوند میان ما و ایشان حکم فرماید که او بهترین حکمکنندگان است".
چون نامه علی (ع) بایشان رسید برای آن حضرت چنین نوشتند.
"اما بعد تو برای خداوند خشمگین نشدی بلکه برای خودت خشمگین شدی اکنون اگر خودت گواهی دهی که در ارجاع کار به داوران کافر شدهای و
______________________________
268- شهری در چهار فرسنگی بغداد و دجله است، ر. ک، ص 345 ترجمه تقویم البلدان (م)
. 269- ظالم بن عمرو دئلی و به تلفظ برخی از اعراب دیلی که بیشتر به کنیهاش (ابو الاسود) معروف است، در سال 69 هجری در طاعون بصره درگذشت، ر. ک، مقاله فوک در دانشنامه ایران و اسلام ص 940. (م)
270- نام دو دهکده از دهکدههای بزرگ عراق است ر. ک، معجم البلدان ص 352 ج 5 چاپ مصر. (م)
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 252
بار دیگر به ایمان و توبه گراییدهای ما درباره خواسته تو که بازگشت به سوی تو است بررسی خواهیم کرد و اگر نه به تو هم اعلان جنگ میدهیم و خداوند کید خائنان را راهنمایی نمیفرماید".
چون علی (ع) نامه آنان را خواند از ایشان ناامید شد و چنین مصلحت دانست که آنها را به حال خودشان واگذارد و برای از سر گرفتن جنگ با معاویه به شام برود. و با مردم حرکت کرد و در نخیلة اردو زد و به یاران خود فرمود آماده برای حرکت به شام باشید و من برای همه برادران شما نوشتهام که پیش شما بیایند و چون برسند به خواست خداوند حرکت خواهیم کرد.
علی (ع) به تمام فرمانداران خود نوشت که جانشینان خود را بر ولایت خود بگمارند و پیش او بیایند برای عبد الله بن عباس هم که فرماندار بصره بود نوشت" اما بعد ما در نخیله اردو زدهایم و تصمیم گرفتهایم به جنگ دشمن خود سوی مردم شام برویم چون این نامه بدست تو رسید همراه کسانی که پیش تو هستند نزد ما بیا و السلام".
عبد الله بن عباس همراه شجاعان و سوارکاران بصره که حدود هفت هزار مرد بودند به حضور علی (ع) آمد و چون آماده حرکت شد اخبار دردآوری از خوارج رسید که عبد الله بن خباب و همسرش را در راه دیده و از آن دو پرسیدهاند آیا شما به حکمین راضی هستید و چون گفتهاند آری هر دو را کشتهاند، همچنین زن دیگری بنام ام سنان صیداوی را کشتهاند و در راهها جلو مردم را میگیرند و آنان را میکشند، چون این اخبار به علی (ع) رسید حارث بن مره فقعسی [271] را فرستاد که خبر ایشان را بیاورد، خوارج او را گرفتند و کشتند.
و چون این خبر به مردم رسید پیش علی (ع) آمدند و گفتند ای امیر مؤمنان آیا اینان را به گمراهی خودشان وامیگذاری و میروی؟ و آنان همچنان بر روی زمین تباهی بارآورند و راه مردم را با شمشیر ببندند؟ با مردم به سوی ایشان برو و آنان را به بازگشت به اطاعت و پیروی از جماعت دعوت کن اگر توبه کردند و پذیرفتند که خداوند توبهکنندگان را دوست میدارد و اگر نپذیرفتند بانان اعلان جنگ کن و چون امت را از ایشان آسوده ساختی به شام برو.
______________________________
271- منسوب به فقعس که نام پدر یکی از قبایل عرب است، ر. ک، ابن درید، جمهرة، ص 343 ج 3. (م)
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 253
علی (ع) میان مردم فرمان کوچ داد و حرکت کرد و به نهروان آمد و در یک فرسنگی ایشان اردو زد و قیس بن سعد بن عباده و ابو ایوب انصاری را پیش آنان فرستاد، آن دو نزد ایشان آمدند و گفتند ای بندگان خدا همانا شما مرتکب گناه بزرگی شدهاید که متعرض مردم شدهاید و آنان را کشتهاید و دیگر آنکه در مورد ما گواهی به شرک میدهید و حال آنکه شرک گناهی بزرگ است، عبد الله بن سخبر بان دو گفت از ما دور شوید که حق برای ما چون صبح روشن شده است و ما از شما پیروی نمیکنیم و بسوی شما برنمیگردیم مگر اینکه کسی همچون عمر بن خطاب برای ما بیاورید، قیس بن سعد گفت ما در میان خود کسی را که آنچنان باشد جز علی بن ابی طالب (ع) نمیشناسیم آیا شما میان خود کسی را آنچنان میشناسید؟ گفتند نه، قیس گفت پس شما را به خداوند سوگند میدهم که جانهای خود را هلاک مسازید که من میبینم فتنه در دلهای شما راه یافته است. [272].
سپس ابو ایوب هم همچنان سخن گفت که گفتند ای ابو ایوب بر فرض که امروز با شما بیعت کنیم فردا کس دیگری را داور و حاکم میسازید، ابو ایوب گفت شما را به خداوند سوگند میدهیم که از ترس آینده اکنون فتنه را جلو نیندازید.
گفتند از ما دور شوید که ما به شما اعلان جنگ دادهایم و پیمان شما را بریدهایم، آن دو پیش علی (ع) برگشتند و او را آگاه کردند، امیر المؤمنین هماندم حرکت کرد و چنان به خوارج نزدیک شد که سخن او را میشنیدند و با صدای بلند چنین فرمود.
"ای گروهی که آنان را لجاجت برانگیخته و هوای نفس آنان را از حق بازداشته است و در نتیجه در اشتباه و خطا افتادهاند، من به شما اندرز و بیم میدهم که در گمراهی خود پافشاری مکنید و بدون هیچ دلیل و برهانی از سوی خداوند کشته مشوید، مگر نمیدانید که من به این دو داور شرط کردم که باید طبق قرآن حکم کنند؟ و قبلا به شما نگفتم که طرح موضوع حکمیت از سوی
______________________________
272- با توجه به سوابقی که میان عمر و سعد بن عباده و قیس و عبد الله بن عمر بوده است بعید است که این سخن خوارج از روی اعتقاد به عمر باشد بلکه برای خشمگین ساختن قیس چنین گفتهاند و او جواب مناسب داده است. (م)
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 254
شامیان مکر و حیله است و چون شما چیزی جز حکمیت را نپذیرفتید با آنان شرط کردم که باید آنچه را قرآن زنده کرده است زنده کنند و آنچه را قرآن از میان برداشته است از میان بردارند، آنان با کتاب خدا مخالفت کردند و سنت پیامبر را نادیده گرفتند و به هوای دل خود عمل کردند و ما حکم آنان را دور انداختیم و ما بر همان حال نخستین خود هستیم، در این سرگردانی به کجا میروید و از کجا آمدهاید؟".
گفتند ما هنگامی که به برگزیدن داوران رضایت دادیم کافر شدیم و اکنون از آن گناه بسوی خدا توبه کردیم، اگر تو هم همانگونه که ما توبه کردیم توبه کنی ما همراه تو خواهیم بود و گر نه ما به شما اعلان جنگ میدهیم.
علی (ع) فرمود میگویید خودم گواهی کفر خودم را بدهم؟ در آن صورت گمراهم و از هدایتشدگان نیستم.
آنگاه فرمود مردی از شما که مورد رضا و اعتمادتان باشد پیش من آید و او و من گفتگو کنیم و اگر حجت بر من تمام شد برای شما اقرار به گناه و در پیشگاه خداوند توبه میکنم و اگر حجت بر شما تمام شد از کسی که بازگشت شما بسوی اوست بترسید.
خوارج به عبد الله بن کواء که از بزرگان ایشان بود گفتند پیش او برو و محاجه کن ابن کواء نزد آن حضرت آمد و علی (ع) خطاب به خوارج فرمود آیا باین راضی هستید؟ گفتند آری، فرمود خدایا گواه باش و تو بسندهتر گواهی.
علی (ع) فرمود ای پسر کواء پس از اینکه به حکومت من بر خود راضی شدید و همراه من جنگ کردید و فرمانبردار بودید چه چیز شما را بر من خشمگین ساخته است؟ چرا روز جنگ جمل از من بیزاری نجستید؟
ابن کواء گفت در آنجا موضوع حکمیت مطرح نبود، علی (ع) فرمود ای پسر کواء آیا من هدایت شدهترم یا رسول خدا (ص)؟ ابن کواء گفت حتما رسول خدا، علی فرمود این گفتار خداوند عز و جل را نشنیدهای که میفرماید.
"پس بگو بیایید پسران ما و پسران شما و زنان ما و زنان شما و خود ما و خود شما را فراخوانیم و مباهله کنیم" [273] آیا خداوند تردیدی داشت که مسیحیان
______________________________
273- بخشی از آیه 54 سوره سوم آل عمران. (م)
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 255
دروغ میگویند؟ ابن کواء گفت این احتجاجی بر ضد آنان بود و حال آنکه تو درباره خودت هنگامی که به داوری داوران راضی شدی شک و تردید کردی و در این صورت ما سزاوارتر به شک کردن درباره تو خواهیم بود.
علی (ع) فرمود همچنین خداوند متعال میفرماید" کتابی از پیشگاه خداوند آورید که رهنمونتر از آن دو باشد تا از آن پیروی کنم" [274] ابن کواء گفت این هم احتجاجی از خداوند علیه ایشان است.
علی (ع) همچنان با ابن کواء با سخنانی نظیر همین آیات احتجاج میفرمود تا آنکه ابن کواء گفت در آنچه میگویی راستگویی ولی هنگامی که حکمیت آن دو داور را پذیرفتی کافر شدی.
علی (ع) گفت ای ابن کواء وای بر تو من فقط ابو موسی را به حکمیت گماشتم و عمرو را معاویه بر آن کار گماشت، ابن کواء گفت ابو موسی کافر بوده است، علی (ع) فرمود وای بر تو چه وقتی او کافر بود آیا هنگامی که من او را فرستادم یا پس از اینکه رای داد؟ گفت وقتی رای داد.
علی (ع) فرمود بنا بر این اعتقاد داری که من او را مسلمان فرستادم و به قول تو پس از اینکه او را فرستادم کافر شد، اگر رسول خدا (ص) مردی از مسلمانان را پیش گروهی از کفار میفرستاد که آنان را به خداوند دعوت کند و او آنان را به غیر خداوند فرامیخواند آیا بر رسول خدا (ص) گناهی متوجه بود؟
گفت نه، فرمود پس وای بر تو بر فرض که ابو موسی گمراه شده باشد بر من چه گناهی است؟ و آیا برای شما رواست که به بهانه گمراهی ابو موسی شمشیر بر دوش نهید و متعرض مردم شوید؟
چون بزرگان خوارج این گفتگو را شنیدند به ابن کواء گفتند برگرد و گفتگو با این مرد را رها کن.
علی (ع) پیش یاران خود برگشت و آن گروه همچنان بر گمراهی خود پافشاری کردند.
علی (ع) دستور داد میان مردم ندا دهند که آماده شوند و ساز و برگ
______________________________
274- بخشی از آیه 50 سوره بیست و هشتم، قصص. (م)
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 256
جنگ بگیرند، و لشکرهای خود را آرایش داد، حجر بن عدی را بر پهلوی راست و شبث بن ربعی را بر پهلوی چپ و ابو ایوب انصاری را به فرماندهی سواران و ابو قتاده را به فرماندهی پیادگان گماشت.
خوارج هم آماده جنگ شدند یزید بن حصین را بر پهلوی راست و شریح بن ابی اوفی را که از پارسایان ایشان بود بر پهلوی چپ و حرقوص بن زهیر را بر پیادگان و عبد الله بن وهب را بر تمام سواران گماشتند.
علی (ع) درفشی برافراشت و دو هزار مرد را زیر آن جای داد و به صدای بلند فرمود هر کس به این درفش پناه ببرد در امان است.
آنگاه دو سپاه رویاروی ایستادند، در این هنگام فروة بن نوفل اشجعی که از سران خوارج بود به یاران خود گفت، ای قوم به خدا سوگند نمیدانیم چرا با علی (ع) جنگ میکنیم و ما را در جنگ با او دلیل و حجتی نیست، ای قوم بیایید برگردیم تا آنکه برای ما روشن شود که باید با او جنگ یا از او پیروی کرد.
فروة یاران خود را رها کرد و همراه پانصد مرد از صحنه جنگ بیرون رفت و خود را به بند نیجین [275] رساند، گروهی از خوارج هم خود را به کوفه رساندند و هزار مرد هم به زیر پرچم پناه بردند و امان خواستند و با اینگونه فقط کمتر از چهار هزار نفر با عبد الله بن وهب باقی ماندند.
علی (ع) به یاران خود فرمود شما جنگ را با آنان شروع مکنید تا آنان جنگ را آغاز کنند، خوارج فریاد برآوردند که" حکم فقط از آن خداست هر چند مشرکان را ناخوش آید" و همگان یکباره بر یاران علی (ع) حمله کردند از شدت حمله ایشان سواران لشکر علی (ع) پایداری نکردند و خوارج به دو گروه تقسیم شدند گروهی آهنگ پهلوی راست و گروه دیگر آهنگ پهلوی چپ کردند.
در این هنگام یاران علی (ع) بانان حمله کردند، قیس بن معاویه برجمی که از یاران علی (ع) بود به شریح بن ابی اوفی حمله کرد و با شمشیر ساق پای او زد و آنرا قطع کرد، شریح با یک پا شروع به جنگ کرد و میگفت شتر نر با پای بسته از ماده شتر خود حمایت میکند، قیس بن سعد باو حمله کرد و او را کشت و تمام خوارج یکجا کشته شدند.
______________________________
275- شهری کنار نهروان در ناحیه کوهستانی و از اعمال بغداد است.
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 257
علی (ع) فرمان داد هر یک از ایشان را که رمقی در بدن داشت به افراد قبیلهاش بسپارند و دستور داد آنچه ابزار جنگ و مرکوبی که در جنگ از آن استفاده کردهاند در اردوگاه است تصرف کنند و آنها را میان یاران خود تقسیم کرد و دیگر اموال خوارج را به وارثان ایشان مسترد فرمود.
و چون علی (ع) میخواست از نهروان برگردد میان یاران خود بپاخاست و چنین فرمود.
" ای مردم خداوند شما را بر خوارج (مارقان) پیروزی داد و هم اکنون بدون درنگ آماده برای جنگ با قاسطان (اهل شام) شوید".
گروهی از یاران آن حضرت که اشعث بن قیس هم میان ایشان بود برخاستند و گفتند ای امیر مؤمنان تیرهای ما تمام شده است و شمشیرهای ما کند شده است و سر نیزههای ما کند و خراب شده است ما را به شهر خودمان برگردان که با بهترین ساز و برگ و ابزار جنگ آماده شویم.
امیر المؤمنین همراه مردم از نهروان حرکت کرد و به نخیلة آمد و همانجا را اردوگاه کرد و چند روزی آنجا ماندند و در این مدت بیشتر مردم به کوفه برگشتند و همراه آن حضرت در اردوگاه بیش از حدود هزار مرد از سران و سرشناسان باقی نماند.
چون علی (ع) چنین دید وارد کوفه شد و همانجا ماند، فروة بن نوفل خارجی با همراهان خود به منطقه حلوان رفت و شروع به گرفتن خراج و تقسیم آن میان یاران خود کرد.
سرانجام کار علی بن ابی طالب (ع):
اشاره
گویند، چون علی (ع) سستی و سنگینی مردم کوفه را در حرکت برای جنگ با شامیها ملاحظه فرمود و از ورود سواران معاویه به انبار و کشتن افراد پادگان مستقر در آنجا و غارت کردن ایشان انبار را آگاه شد نامهای نوشت و آنرا به مردی سپرد و دستور داد روز جمعه هنگامی که مردم از نماز جمعه فارغ شوند
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 258
آنرا برای ایشان بخواند و متن آن نامه چنین است. [276] "بسم الله الرحمن الرحیم، از بنده خدا علی امیر مؤمنان به شیعیان او از اهل کوفه، سلام بر شما باد، اما بعد، همانا که جهاد دری از درهای بهشت است، هر کس آنرا ترک کند خداوند لباس خواری و زبونی بر او میپوشاند و او را کوچک و گرفتار خواری میسازد، من شب و روز و آشکارا و نهان شما را به جهاد با این گروه فراخواندم و به شما گفتم پیش از آنکه آنان به شما حمله آوردند شما با آنان پیکار کنید و هر قومی که میان خانه خود گرفتار هجوم دشمن شود خوار و زبون میگردد و دشمن نسبت باو جرأت و جسارت پیدا میکند، اینک این مرد عامری وارد انبار شده است و پسر حسان بکری را کشته است و پادگانها و سربازان شما را از جای خود رانده است و گروهی از مردان نیکوکارتان را کشته است، به من خبر رسیده است که آنان به خانه زنی مسلمان و زن دیگر غیر مسلمانی که در پناه مسلمانان بوده است رفتهاند و خلخال از پا و گردنبند از گردنش ربودهاند و آنان با غنیمت بسیار برگشتهاند و هیچ مردی از شما هیچ سخنی نگفته است و حال آنکه اگر کسی از اندوه این حادثه بمیرد نه تنها در نظر من قابل سرزنش نیست بلکه سزاوار است، شگفتا از کاری که دلها را میمیراند و غم و اندوه را فراوان و شعلهور میسازد و آن قوم با آنکه بر باطلند اتفاق و هماهنگی دارند و شما از حق خود پراکندهاید، از رحمت خدا بدور مانید، هدف تیر دشمن قرار گرفتید و به شما تیر زده میشود و شما تیر نمیاندازید و از شما غارت میبرند و شما غارت و حمله نمیکنید، خداوند را عاصی شدند و شما راضی شدید. چون در زمستان به شما گفتم حرکت کنید گفتید در این سرمای سخت چگونه حرکت کنیم و چون در تابستان گفتم گفتید باشد تا گرمای سوزان سپری شود و همه بهانه گریز از مرگ است، شما که از سرما و گرما گریزانید به خدا سوگند از شمشیر گریزانترید و سوگند باو که جان من در دست اوست شما از
______________________________
276- این خطبه که در نهج البلاغه خطبه بیست و هفتم است (ص 74 ج 2 شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید چاپ محمد ابو الفضل ابراهیم، مصر 1959) در منابع دیگر معاصر ابو حنیفه، مثلا در البیان التبیین جاحظ ص 53 ج 2 چاپ عبد السلام محمد هارون مصر 1968 نیز به صورت خطبه نه نامه نقل شده است که حضرت امیر (ع) شخصا ایراد فرمودند، برای اطلاع بیشتر از دیگر ماخذ این خطبه، ر. ک، دانشمند معظم سید عبد الزهرا حسینی خطیب، مصادر نهج البلاغه ص 397 ج 1 بیروت 1975. (م)
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 259
گرما و سرما بیمی ندارید ولی از شمشیر میگریزید، ای کسانی که شبیه مردانید و مرد نیستید و آرزوهای کودکانه و خرد حجلهنشینان را دارید، به خدا سوگند دوست میدارم که خداوند مرا از میان شما به جوار رحمت خود فرابرد و دوست میدارم که کاش شما را ندیده بودم و نمیشناختم که به خدا سوگند سینهام را از خشم آکندهاید، و تلخی را به کام من فروریختید و فکر و اندیشهام را با سرکشی و زبونی خود تباه کردید، تا آنجا که قریش میگویند علی مرد دلیری است ولی از فنون جنگ آگاه نیست، جای بسی شگفتی است آیا میان آنان مردی پایدارتر و ورزیدهتر در جنگ از من هست؟ هنوز به بیست سالگی نرسیده بودم که بر جنگ کمر بستم و اینک شصت سالگی را پشت سر گذاردهام، نه چنین نیست ولی آن کس که فرمانش اطاعت نشود رای و تدبیری ندارد".
مردم از هر سو برخاستند و گفتند ما را با خود ببر که به خدا سوگند جز مردم بدگمان کسی از همراهی با تو خودداری نمیکند، علی (ع) به حارث همدانی فرمان داد که میان مردم ندا دهد که فردا بامداد در رحبة [277] باشند و فقط کسانی بیایند که صدق نیت دارند، فردای آن روز چون آن حضرت نماز صبح گزارد به رحبه آمد و چون فقط حدود سیصد مرد دید فرمود اگر شمار ایشان به چند هزار میرسید دربارهشان فکری میکردم. و تا دو روز حزن و اندوه آن حضرت آشکارا بود، حجر بن عدی و سعید بن قیس همدانی برخاستند و گفتند مردم را مجبور و وادار به حرکت فرمای و متخلفان را کیفر کن، دستور فرمود منادی میان مردم ندا دهد که هیچکس نباید از حرکت تخلف کند، و به معقل بن قیس فرمان داد میان روستاها برود و همه سپاهیها را فراهم آورد و معقل بن قیس پس از کشته شدن علی (ع) برای این کار رفت:
شهادت علی بن ابی طالب (ع)
گویند در سالی که علی (ع) شهید شد عبد الرحمن بن ملجم مرادی و
______________________________
277- رحبة: شهری قدیمی بر کناره راست فرات میان عراق و شام دارای نام" میادین" و" فرضة" هم بوده است، ر. ک، مقاله مفصل هونیگمان، دائرة المعارف الاسلامیه ص 79- 74 ج دهم ترجمه عربی، و نام بخشی در حومه کوفه که این جا مقصود همان است. (م)
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 260
نزال بن عامر و عبد الله بن صیداوی چند ماه پس از واقعه نهروان در موسم حج پیش یک دیگر جمع شدند و از گرفتاریهای مردم درباره آن جنگها سخن گفتند. [278] یکی از ایشان به دیگری گفت راحت و آسودگی جز با کشتن این سه تن، علی (ع) و معاویه و عمرو عاص فراهم نخواهد شد.
ابن ملجم گفت کشتن علی بر عهده من.
نزال گفت کشتن معاویه بر عهده من.
عبد الله گفت کشتن عمرو عاص بر عهده من.
و قرار گذاشتند که در یک شب آنها را بکشند، عبد الرحمن به کوفه آمد و چون بان شهر رسید رباب دختر قطام را از او خواستگاری کرد، قطام زنی از خوارج بود که پدر و برادرش و عمویش در جنگ نهروان بدست علی (ع) کشته شده بودند، او به ابن ملجم گفت او را به ازدواج تو در نمیآورم مگر با پرداختن سه هزار درهم و بردهای و کنیزی و کشتن علی بن ابی طالب (ع)، آنچه خواسته بود داد و تعهد کرد و رباب را گرفت، ابن ملجم معمولا در انجمن قبیله تیم الرباب از هنگام نماز صبح تا نزدیک ظهر مینشست آنان گفتگو میکردند اما او ساکت و خاموش بود و یک کلمه هم سخن نمیگفت و این به سبب تصمیمی بود که بر قتل علی (ع) داشت.
روزی در حالی که شمشیر خود را بر دوش نهاده بود به بازار رفت و به جنازهیی برخورد که اشراف عرب آنرا تشییع میکردند و کشیشهای مسیحی هم در پی جنازه روان بودند و انجیل میخواندند، ابن ملجم گفت وای بر شما این دیگر چیست؟
گفتند ابجر بن جابر عجلی است که مسیحی مرده است و پسرش
______________________________
278- درباره نام این سه نفر، ابن ملجم مورد اتفاق عموم مورخان است و نام دو نفر دیگر باختلاف نقل شده است، یعقوبی در تاریخ (ص 212 ج 2 چاپ بیروت 1960) از دو نفر دیگر نام نبرده است، مسعودی در مروج الذهب (ص 427 ج 4 چاپ باربیه دومینار، پاریس) نام دو نفر دیگر را حجاج بن عبد الله صریمی ملقب به برک و زادویه گفته است، مقدسی در البدء و التاریخ (ص 231 ج 5 چاپ کلمان هوار پاریس 1916) برک و داود نوشته است، طبری در تاریخ (ص 2681 ترجمه آقای پاینده برک بن عبد الله و عمرو بن بکر تمیمی نوشته است. شیخ مفید در ارشاد (ص 8 چاپ تهران 1377 ق) مانند طبری نقل کرده است. (م)
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 261
حجار بن أبجر مسلمان و سالار قبیله بکر بن وائل است، اشراف مردم به احترام پسرش و کشیشها برای آیین او او را تشییع میکنند، گفت به خدا سوگند اگر نه این است که برای انجام مقصودی بزرگتر میخواهم زنده بمانم همهشان را با شمشیر میزدم. و چون آن شب فرارسید [279] شمشیرش را که زهرآلود کرده بود برداشت و پیش از سپیده دم در گوشه مسجد نشست و منتظر ماند که علی (ع) چون برای نماز صبح به مسجد میآید از کنار او بگذرد.
در همان حال علی (ع) آمد و میفرمود" ای مردم نماز" ابن ملجم برخاست و با شمشیر بر سر آن حضرت ضربه زد، قسمتی از شمشیر به دیوار اصابت کرد و در آن رخنه ایجاد کرد، ابن ملجم از وحشت بروی در افتاد و شمشیر از دست او جدا شد و مردم جمع شدند و او را گرفتند.
شاعر در این باره گفته است: [280]" ندیدهام بخشندهای از عرب و عجم کابینی چون کابین قطام بپردازد، سه هزار و بردهای و کنیز و زدن علی (ع) با شمشیر تیز و برنده، هر کابین و مهریه هر چه بزرگ باشد از علی (ع) گرانبهاتر نیست و هیچ قتل و غافلگیری مهمتر از این عمل ابن ملجم نیست".
علی (ع) را به خانهاش بردند و ابن ملجم را به حضورش آوردند، ام کلثوم دختر علی (ع) به ابن ملجم گفت ای دشمن خدا امیر مؤمنان را کشتی؟ گفت امیر مؤمنان را نکشتم پدر ترا کشتم، ام کلثوم گفت به خدا سوگند امیدوارم خطری متوجه او نباشد گفت در این صورت بر چه کسی گریه میکنی؟ همانا به خدا سوگند آن شمشیر را یک ماه زهر دادم و اگر کارگر نیفتد خدایش نابود کناد.
علی (ع) آن روز را به شب نرساند و رحلت فرمود، خدایش رحمت کناد و از او خشنود بادا:
______________________________
279- جای تعجب است که چرا ابو حنیفه دینوری از آوردن تاریخ خودداری کرده است، در طول جنگ صفین و خوارج ملاحظه کردید که حتی سال را نمینویسد، در حالی که در این مساله که شهادت امیر المؤمنین علی (ع) در ماه رمضان سال چهلم هجرت بوده است هیچ اختلافی میان مورخان بزرگ معاصر و مقدم او نیست، البته درباره روز این واقعه اختلاف نظر است و بهر حال این موضوع از ارزش دقیق علمی این کتاب کاسته است. (م)
280- درباره سراینده این ابیات اختلاف است، برخی آنرا از خود ابن ملجم دانستهاند، در ص 133 الصواعق و ص 284 مناقب اخطب خوارزم آنرا از فرزدق دانستهاند، در حواشی نهایة الارب ص 208 ج 20 آنرا از ابن میاس مرادی دانسته است کلمان هوار در حواشی البدء و التاریخ ص 233 ج 5 این اشعار را از ابو الاسود دوئلی میداند. (م)
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 262
قصاص و کیفر قاتل
عبد الله بن جعفر، ابن ملجم را گرفت دو دست و دو پایش را قطع کرد و به چشمانش میل کشید، ابن ملجم گفت ای پسر جعفر تو با میل سوزانی به چشمان من سرمه میکشی، آنگاه عبد الله بن جعفر دستور داد زبانش را بیرون بیاورند و او شروع به بیتابی کرد، عبد الله باو گفت دستها و پاهایت را بریدیم بیتابی نکردی چشمهایت را میل کشیدیم بیتابی نکردی چرا از بریدن زبانت بیتابی میکنی؟ گفت از ترس مرگ بیتابی نمیکنم ولی از این ناراحت شدم که ساعتی در دنیا زنده باشم و نتوانم خدا را یاد کنم، زبانش را بریدند و مرد. [281]
کوشش برای کشتن معاویه
در آن شب نزال بن عامر هم برای کشتن معاویه آمد و پشت سر او که با مردم نماز صبح میگزارد ایستاد و خنجری با خود داشت که در کفل معاویه زد، معاویه دارای کفلهای بزرگی بود، او را گرفتند و نزد معاویه آوردند و گفت ای دشمن خدا آیا توانستم ترا بکشم؟ معاویه گفت ای برادرزاده هرگز و دستور داد دستها و پاهای او را بریدند و زبانش را بیرون کشیدند که مرد.
معاویه پزشکی خواست و دستور داد از ترس آنکه مبادا خنجر مسموم بوده باشد گوشتهای اطراف زخم را ببرند.
از آن روز ساختن مقصورهها (محرابهای با نرده و محفوظ) در مسجدها رسم شد و کسی جز پاسداران و اشخاص مورد اعتماد معاویه در آن مقصوره حق ورود نداشتند و از آن هنگام عدهای به پاسداری شب گماشته شدند و هر گاه معاویه سر بر سجده مینهاد ده تن از نگهبانان مورد اعتمادش با شمشیر و گرز پشت سرش میایستادند.
کوشش برای کشتن عمرو عاص
عبد الله بن مالک صیداوی به مصر رفت و چون آن شب فرارسید در حالی
______________________________
281- بنا به روایات شیعه، امام حسن (ع) با یک ضربه شمشیر سر ابن ملجم را قطع کرد، ر. ک، مجلسی، جلاء العیون و بحار الانوار فصل زندگانی آن حضرت. (م).
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 263
که شمشیر کوتاهی همراه داشت و آنرا زیر لباس خود پنهان کرده بود کنار محراب ایستاد، قضا را عمرو عاص را در آن شب دل درد سختی عارض شد و به مردی از خاندان عامر بن لوی دستور داد برود و با مردم نماز بگزارد آن مرد [282] در تاریک و روشن سپیده دم آمد و عبد الله بن مالک تردید نداشت که او عمرو عاص است و چون به سجده رفت از پشت سر او را زد و کشت. باو گفتند تو امیر را نکشتی گفت گناه من چیست من کس دیگری غیر او را اراده نکرده بودم، عمرو عاص فرمان داد او را کشتند.
بیعت با حسن بن علی (ع)
اشاره
گوید، امام حسن (ع) بر جنازه پدر نماز گزارد و پنج تکبیر گفت و پیکر علی (ع) به خاک سپرده شد و هیچکس ندانست که کجا دفن شد. [283] گویند، چون علی (ع) رحلت فرمود حسن بن علی (ع) به مسجد بزرگ کوفه آمد و مردم جمع شدند و با او بیعت کردند، سپس برای مردم خطبه خواند و چنین فرمود:" آخر آن کار را کردید و امیر مؤمنان را کشتید؟ همانا به خدا سوگند در شبی کشته شد که در آن شب قرآن نازل گردید و رفع کتاب و خشک شدن قلم تعیین مقدرات و سرنوشت بشر) در آن شب صورت میگیرد، و در همان شبی رحلت کرد که موسی بن عمران (ع) هم در آن شب قبض روح شد و عیسی (ع) هم در آن شب بآسمان برده شد."
هجوم سپاهیان معاویه
گویند، چون خبر کشته شدن علی (ع) به معاویه رسید آماده شد و پیشاپیش عبد الله بن عامر بن کریز را روانه کرد او راه عین التمر [284] را پیش گرفت و سپس در انبار فرود آمد و آهنگ مداین داشت و این خبر به امام حسن که
______________________________
282- در طبری ص 2690 ترجمه آقای پاینده نام این شخص خارجة بن حذافه و شغل او سالار نگهبانان عمرو عاص نوشته شده است. (م)
283- برای اطلاع از نظر اهل بیت در مورد محل دفن حضرت امیر (ع)، ر. ک، شیخ مفید، ارشاد، ص 11 چاپ تهران 1377 ق و طبرسی، اعلام الوری، ص 292 ترجمه آن به قلم دانشمند محترم آقای عطاردی. (م)
284- نام جایی نزدیک کربلاست.
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 264
در کوفه بود رسید و برای جنگ با عبد الله بن عامر بن کریز عازم مداین شد و بان سو حرکت کرد و چون به ساباط رسید از یاران خود سستی و بیرغبتی به جنگ مشاهده فرمود، همانجا اردو زد و میان آنان بپاخاست و گفت:
"ای مردم چنان شدهام که بر هیچ مسلمانی کینه روا نمیدارم و همان طور که خویشتن را مینگرم شما را هم به همان نظر مینگرم، اینک رایی دارم و آنرا رد نکنید و بدانید همدستی و اتحاد که مورد توجه شما نیست بهتر از پراکندگی است که مورد علاقه شماست، اکنون میبینم بیشتر شما از جنگ خودداری و در پیکار سستی میکنید و معتقد نیستم کاری را که دوست نمیدارید بر شما تحمیل کنم.
چون یارانش این سخن را شنیدند به یک دیگر نگریستند و کسانی از ایشان که عقیده خوارج را داشتند گفتند "حسن هم کافر شد همانگونه که پدرش هم پیش از او کافر شده بود" و تنی چند از ایشان بر آن حضرت هجوم آوردند و سجاده از زیر پایش کشیدند و جامههای او را غارت کردند حتی ردای ایشان را از دوش برداشتند، امام حسن (ع) اسب خود را خواست و سوار شد و فرمود افراد قبیلههای ربیعه و همدان کجایند؟ آنان با شتاب آمدند و مردم را از او دور کردند.
امام حسن (ع) از آنجا آهنگ مداین کرد مردی از خوارج بنام جراح بن قبیصه که از بنی اسد بود در جای تاریکی در ساباط کمین کرد و چون امام مقابل او رسید از کمین برجست و دشنهیی در ران امام فروبرد عبد الله بن خطل و عبد الله بن ظبیان بر آن مرد اسدی حمله کردند و او را کشتند.
حسن (ع) با زخم سنگین به مداین رفت و در خانهیی که معروف به قصر سپید بود فرود آمد و به درمان پرداخت و بهبود یافت و آماده برای مقابله با ابن عامر شد.
معاویه هم پیش آمد و چون به انبار رسید که قیس بن سعد بن عباده آنجا بود شهر را محاصره کرد، امام حسن هم بیرون آمد و رویاروی عبد الله بن عامر ایستاد، عبد الله بن عامر ندا داد که ای مردم عراق من جنگ را به مصلحت نمیبینم که من مقدمه سپاه معاویهام، و او خود با سپاهیان شام، به انبار رسیده است به ابو محمد یعنی (امام حسن) از سوی من سلام برسانید و باو بگویید ترا به
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 265
اخبار الطوال/ ترجمه 265 هجوم سپاهیان معاویه: ..... ص : 263
خدا سوگند میدهم که جان خود و این جماعتی را که همراه تو هستند حفظ فرمای.
چون مردم این سخن را شنیدند از یاری خودداری کردند و جنگ را ناخوش داشتند، ناچار امام حسن (ع) جنگ را رها کرد و به مداین برگشت و عبد الله بن عامر ایشان را در مداین محاصره کرد.
خلافت بنی امیه
بیعت با معاویه به خلافت
اشاره
چون امام حسن (ع) از یاران خود سستی را مشاهده کرد کسی پیش عبد الله بن عامر فرستاد و شرایطی برای صلح پیشنهاد کرد که به شرط رعایت آنها خلافت را به معاویه واگذار کند و شرایط چنین بود که معاویه هیچیک از مردم عراق را برای خطایی بازخواست نکند و همگان را امان دهد و لغزشهای آنان را تحمل کند و خراج اهواز را همه ساله برای او مسلم بدارد و همه ساله به برادرش حسین بن علی (ع) دو میلیون درهم بپردازد و بنی هاشم را در مستمریها و عطایا بر بنی عبد شمس مقدم بدارد.
عبد الله بن عامر ابن شرطها را برای معاویه نوشت و معاویه آن را به خط خود نوشت و مهر کرد و پیمانهای استوار و سوگندان سخت یاد کرد و عموم سران شام را بر آن گواه گرفت و آنرا برای عبد الله بن عامر فرستاد و او آنرا به امام حسن رساند و آن حضرت بان رضایت داد و برای قیس بن سعد نوشت که صلح کند و کار را به معاویه واگذارد، چون این نامه به قیس بن سعد رسید میان مردم برخاست و گفت ای مردم یکی از این دو کار را انتخاب کنید جنگ بدون داشتن امام یا در آمدن به اطاعت معاویه و مردم اطاعت و بیعت معاویه را برگزیدند.
قیس بن سعد حرکت کرد و به مداین آمد، امام حسن (ع) هم با مردم از مداین حرکت کرد و به کوفه آمد، معاویه هم در کوفه بایشان پیوست و با یک دیگر ملاقات کردند، امام حسن (ع) آن شرطها را و سوگندهایی را که معاویه یاد کرده بود موکد فرمود و با خاندان خود به مدینه پیامبر (ص) مراجعت کرد.
معاویه از مردم کوفه بیعت گرفت که با او بیعت کردند و مغیرة بن شعبه را به حکومت بر ایشان گماشت و با لشکرهای خود به شام برگشت مغیرة بن شعبه
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 266
از سوی معاویه نه سال حاکم کوفه بود و همانجا درگذشت:
زیاد بن ابیه
زیاد بن ابیه معروف به زیاد بن عبید بود، عبید برده مردی از قبیله ثقیف بود و با سمیه که کنیز حارث بن کلده بود ازدواج کرد، حارث بن کلده سمیه را آزاد کرد و او برای عبید زیاد را زایید و زیاد از بندگی آزاد شد و جوانی زبانآور و تیزهوش و خردمند و ادیب بار آمد، مغیرة بن شعبه هنگامی که از سوی عمر بن خطاب فرماندار بصره شد او را با خود برد و دبیر خویش کرد.
و چون علی (ع) به خلافت رسید زیاد را به حکومت فارس گماشت و هنگامی که علی (ع) عازم صفین شد معاویه برای زیاد نامهای نوشت و باو وعده و وعید داد، زیاد میان مردم بپاخاست و چنین گفت" پسر زن جگرخواره و سرآمد نفاق و دورویی برای من نامه نوشته و مرا بیم داده است و حال آنکه میان من و او پسر عموی رسول خدا (ص) با نود هزار مرد کامل سلاح قرار دارد که همه از شیعیان اویند و به خدا سوگند اگر معاویه آهنگ من کند مرا مردی بسیار شمشیر زننده خواهد یافت".
و چون علی (ع) کشته شد و کارها برای معاویه رو براه شد زیاد در دژ شهر اصطخر متحصن شد، معاویه برای او امان نامه نوشت تا پیش او بیاید و اگر از آنچه معاویه باو خواهد داد راضی شد با او همکاری کند و گر نه او را به پناهگاهش در همان دژ برخواهد گرداند.
زیاد پیش معاویه آمد و کارش بالا گرفت و معاویه ادعا کرد که او پسر ابو سفیان است، در این باره ابو مریم سلولی که در دوره جاهلی در طائف میفروش بود گواهی داد که پس از آنکه حارث ثقفی سمیه را آزاد کرد ابو سفیان با او نزدیکی کرده است و مردی هم از بنی مصطلق که نامش یزید بود گواهی داد که از ابو سفیان شنیده که میگفته است زیاد از نطفهای است که او در رحم سمیه قرار داده است و باینگونه ادعای معاویه در این باره به کرسی نشانده شد [285] و
______________________________
285- برای اطلاع بیشتر از این داستان ننگین در منابع اهل سنت، ر. ک، نویری، نهایة الارب، صفحات 309- 302 ج 20 و ترجمه آن. (م)
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 267
شد آن چه شد.
معاویه به زیاد دستور داد به کوفه برود و منتظر فرمان او باشد و زیاد به کوفه رفت و فرماندار کوفه در آن هنگام مغیرة بن شعبه بود، زیاد در خانه سلیمان بن ربیعه باهلی فرود آمد و نامه معاویه برای حکومت بصره بدست او رسید و به بصره رفت.
زیاد چون به بصره رسید به مسجد جامع به منبر رفت پس از حمد و ثنای خداوند گفت همانا میان من و گروهی کینههایی وجود داشت که همه را زیر پا نهادم و هیچکس را به حساب اینکه با من دشمنی داشته است مؤاخذه نخواهم کرد و پرده کسی را نخواهم درید تا آنکه خود برای من باطن خود را آشکار کند و اگر چنان کرد مهلتی باو نخواهم داد، هر کس از شما نیکوکار است بر نیکوکاری خود بیفزاید و هر کس تبهکار است از تبهکاری خود دست بردارد و خدایتان رحمت کناد با سخنشنوی و فرمانبرداری ما را یاری دهید و از منبر پایین آمد.
زیاد دو سال در بصره ماند تا آنکه مغیره درگذشت و معاویه برای او فرمان حکومت بصره و کوفه را با هم صادر کرد و زیاد به کوفه رفت.
گویند نخستین کس که به دیدار امام حسن آمد و بر آنچه پیش آمده بود اعتراض کرد و حضرت را به بازگشت به جنگ فراخواند حجر بن عدی بود که گفت" ای پسر رسول خدا دوست داشتم پیش از آنکه این اتفاق را ببینم مرده بودم، شما ما را از عدل و دادگری به جور در آوردی و ما حقی را که در آن بودیم رها کردیم و به باطل در آمدیم که همواره از آن میگریختیم و خود را خوار و زبون ساختیم و پستی را که شایسته ما نیست پذیرفتیم".
سخن حجر بر امام حسن (ع) دشوار آمد و باو فرمود" من دیدم میل و رغبت بیشتر مردم بر صلح است و جنگ را خوش نمیدارند و دوست نمیدارم آنان را به کاری که ناخوش دارند مجبور کنم و برای این صلح کردم که شیعیان مخصوص ما از کشته شدن محفوظ بمانند و مصلحت دیدم این جنگها را به هنگام دیگری موکول کنم و خداوند متعال را هر روز شانی است".
گوید، حجر از حضور امام حسن بیرون آمد و با عبیدة بن عمرو نزد امام حسین رفتند و گفتند" ای ابا عبد الله، خواری را در برابر عزت خریدید و چیز
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 268
اندک را پذیرفتید و چیز فراوان را رها کردید، فقط امروز پیشنهاد ما را بپذیر و سپس تمام روزگار با ما مخالفت کن، حسن (ع) و عقیدهاش را درباره صلح رها کن، شیعیان خود را از مردم کوفه و دیگر نواحی جمع کن و من و این دوستم را به سرپرستی مقدمه لشکر بگمار تا بدون اینکه پسر هند متوجه باشد ناگاه او را با شمشیرها فروکوبیم" امام حسین فرمود" ما بیعت کرده و پیمان بستهایم و راهی برای شکستن بیعت ما نیست".
از علی بن محمد بن بشیر همدانی روایت شده که میگفته است من و سفیان بن لیلی به مدینه رفتیم و آنجا بر امام حسن (ع) وارد شدیم، مسیب بن نجبة و عبد الله بن وداک تمیمی و سراج بن مالک خثعمی هم آنجا بودند، من گفتم سلام بر تو باد ای خوارکننده مؤمنان، فرمود سلام بر تو باد بنشین من خوارکننده مؤمنان نیستم بلکه عزیزکننده ایشانم، من از صلح خود با معاویه نیتی جز دور کردن کشتار از شما نداشتم که دیدم یاران من برای جنگ و پیکار سستی نشان میدهند و به خدا سوگند اگر با کوهها و درختها هم به جنگ او میرفتیم باز چارهیی از واگذاری این کار به او نبود.
گوید از پیش او بیرون آمدیم و نزد امام حسین رفتیم و پاسخی را که امام حسن داده بود باو گفتیم فرمود ابو محمد راست و درست میفرماید تا هنگامی که معاویه زنده است باید هر یک از شما خانهنشینی را انتخاب کنید.
رحلت حسن بن علی (ع)
سپس امام حسن (ع) در مدینه بیمار و بیماری آن حضرت سنگین شد، برادرش محمد بن حنفیه در مزرعهاش بود کس پیش او فرستاد و آمد و بر سمت چپ بالین آن حضرت نشست و امام حسین (ع) بر سمت راست نشسته بود، حسن (ع) چشم گشود و آن دو را دید و به حسین (ع) فرمود ای برادر ترا در مورد برادرت محمد سفارش به خیر و نیکی میکنم که او همچون پوست و پرده میان دو
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 269
چشم است و سپس فرمود ای محمد ترا هم سفارش میکنم [286] به ملازمت حسین (ع) سفارش میکنم همواره همراه او و یاور او باش.
سپس فرمود مرا کنار مرقد جدم دفن کنید و اگر جلوگیری کردند در بقیع به خاک بسپارید، و چون رحلت فرمود مروان از دفن آن حضرت کنار مرقد رسول خدا (ص) جلوگیری کرد و در بقیع دفن شد.
و چون خبر رحلت امام حسن (ع) به کوفه رسید بزرگان ایشان جمع شدند و نامه تسلیت برای امام حسین (ع) نوشتند.
جعدة بن هبیرة بن ابی وهب که از همگان در دوستی و محبت صمیمیتر بود چنین نوشت" اما بعد شیعیان شما که این جایند مشتاق شمایند و جانهایشان هوای تو دارد و هیچکس را با تو برابر و همسنگ نمیدانند و همگی به صحت و صوابدید رای برادرت در تاخیر جنگ پی بردند و میدانند که شما نسبت به دوستان مهربان و ملایم و نسبت به دشمنان خشن و سختگیری اگر دوست داری که خلافت را در دست گیری پیش ما بیا که ما جان خود را برای فداکاری تا حد مرگ آماده کردهایم".
امام حسین (ع) برای آنان چنین نوشت:
"امیدوارم که برادرم در آنچه کرد خداوندش موفق و استوار میداشت اما من امروز چنین اندیشهای ندارم، خدایتان رحمت فرماید بر زمین بچسبید و در خانهها کمین کنید و تا هنگامی که معاویه زنده است از اینکه مورد بدگمانی قرار بگیرید پرهیز کنید اگر خداوند برای او چیزی پیش آورد و من زنده بودم اندیشه خود را برای شما خواهم نوشت و السلام".
خبر رحلت امام حسن (ع) به معاویه رسید مروان فرماندار او بر مدینه برایش نوشته بود، او ابن عباس را که در شام بود احضار کرد و چون پیش معاویه رسید نخست باو تسلیت گفت و در عین حال از رحلت آن حضرت اظهار خرسندی کرد، ابن عباس گفت از مرگ او خشنودی و خرسندی مکن که به خدا سوگند
______________________________
286- سکوت دینوری در مورد مسموم کردن معاویه امام حسن (ع) را موجب تعجب و شگفتی است، زیرا مورخان بزرگ قرن سوم و چهارم هجری که برخی معاصر او بودهاند در این باره تصریح کردهاند، برای نمونه، ر. ک، یعقوبی، تاریخ ص 225 ج 2 چاپ بیروت، و مقدسی، البدء و التاریخ ص 5 ج 6 چاپ کلمان هوار پاریس 1919، و سعودی، مروج الذهب چاپ باربیه دومینار پاریس ج 5 ص 2. (م)
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 270
تو هم پس از او جز اندکی زنده نمیمانی.
معاویه و عمرو عاص
گویند، در آن هنگام که عمرو عاص طبق شرطی که با معاویه کرده بود حاکم مصر بود معاویه برای او چنین نوشت،" اما بعد گدایان حجازی و زائران عراقی بر من جمع شدهاند و پیش من چیزی بیش از پرداخت حقوق و مستمری سپاهیان نیست امسال با خراج مصر مرا یاری کن" عمرو برای او این اشعار را نوشت.
"ای معاویه برحذر باش که بخل و امساک بر تو غالب نشود و مصر از پدر و مادر به من ارث نرسیده است، این را به طریق بخشش هم بدست نیاوردهام بلکه شرط کردهام و آسیای جنگهای سختی بر گرد قطب آن چرخیده است.
اگر من در برابر ابو موسی و یارانش دفاع و ایستادگی نمیکردم هر آینه فریاد آنرا چون فریاد کره شتر نر هنگامی که از مادر متولد میشود میشنیدی".
چون این پاسخ به معاویه رسید از او ننگ و عار پیدا کرد و دیگر باو در هیچ موردی مراجعه نکرد.
گویند و معاویه هنگامی که از کوفه میرفت مغیرة بن شعبه را در آن شهر گماشت، مغیره روز جمعه به منبر رفت که خطبه بخواند، حجر بن عدی که از شیعیان علی (ع) بود همراه تنی چند از یاران خود به مغیره سنگریزه و ریگ پرتاب کردند، مغیره شتابان از منبر فرود آمد و به دار الاماره برگشت و پنج هزار درهم برای حجر بن عدی فرستاد که رضایت او را جلب کند، به مغیره گفتند چرا چنین کردی و حال آنکه مایه خواری و سبکی تو است، گفت من او را با این کار به کشتن دادم.
و چون مغیره مرد و معاویه کوفه و بصره را در اختیار زیاد گذاشت زیاد شش ماه در بصره و شش ماه در کوفه بسرمیبرد، زیاد در یکی از سفرهای خود به بصره عمرو بن حریث عدوی را در کوفه گماشت، روز جمعهیی عمرو بن حریث به منبر رفت که خطبه بخواند، حجر بن عدی و یارانش آماده نشسته بودند و باو ریگ زدند، عمرو از منبر فرود آمد و به درون قصر رفت و در را بست، و برای
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 271
زیاد نامه نوشت و کار حجر و یارانش را باطلاع او رساند.
زیاد با مرکبهای پیک و برید خود را به کوفه رساند و وارد مسجد شد و تخت او را از کاخ آوردند و در مسجد نهادند و بر آن نشست، نخستین کس از بزرگان کوفه که پیش او آمد محمد بن اشعث بن قیس بود که به زیاد بامارت سلام داد، زیاد گفت خدایت سلام ندهد برو و هم اکنون پسر عمویت (حجر بن عدی) را پیش من بیاور، محمد گفت مرا با حجر چکار است تو خودت میدانی که ما از یک دیگر دوری میکنیم.
جریر بن عبد الله گفت ای امیر من حجر را پیش تو میآورم بشرطی که برای او امان دهی و متعرض او نشوی تا پیش معاویه برود و او دربارهاش تصمیم بگیرد، زیاد گفت پذیرفتم و چنین میکنم.
جریر، حجر را پیش زیاد آورد، دستور داد او را زندانی کردند و در جستجوی یاران او برآمد و همه را آوردند و او همه را همراه صد سپاهی نزد معاویه فرستاد.
مادر حجر این ابیات را سرود. [287]" ای ماه تابان به بالا برو و بنگر آیا حجر را میبینی که میرود؟.
ای حجر، ای حجر خاندان عدی مژده و سلامت بر تو باد.
و اگر هلاک شوی بدانکه سالار هر قوم از این جهان به نابودی میرسد" زیاد سه تن گواه هم فرستاد که پیش معاویه گواهی دهند که حجر و یارانش چه کردهاند و آنان ابو بردة پسر ابو موسی اشعری و شریح بن هانی حارثی و ابو هنیدة بودند که پیش معاویه گواهی دادند حجر و یارانش به عمرو بن حریث ریگ زدهاند و معاویه دستور داد حجر و یارانش را کشتند. [288] مالک بن
______________________________
287- سراینده این ابیات که شمار آن هم بیشتر است در طبقات ابن سعد، ص 153 ج 6 چاپ بریل و طبری ص 2847 ترجمه آقای پاینده و نهایة الارب نویری ص 340 ج 20 که لابد این دو نفر از طبقات گرفتهاند، هند دختر زید انصاری است. (م)
288- برای اطلاع بیشتر از بزرگی و بزرگواری حجر بن عدی و اهمیت حماسه او در تاریخ اسلام، ر. ک، ابن سعد، طبقات ج 6 صفحات 4- 151 چاپ بریل، مسعودی مروج الذهب چاپ باربیه دومینار صفحات 18- 15 ج 5 و طبری، تاریخ صفحات 2847- 2813 ج 7 ترجمه آقای پاینده ذیل وقایع سال پنجاه و یکم هجرت، حجر از اصحاب رسول خدا (ص) نیز بوده است، ابن اثیر در اسد الغابه مینویسد که حجر مستجاب الدعوه بوده است رحمة الله علیه رحمة واسعة. (م)
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 272
هبیرة پیش معاویه رفت و گفت ای امیر مؤمنان در کشتن این گروه کار ناپسندی کردی که گناهی نکرده بودند تا سزاوار کشته شدن باشند، معاویه گفت تصمیم داشتم ایشان را عفو کنم ولی نامه زیاد رسید که نوشته بود ایشان سران فتنه و آشوبند و اگر اینها را بکشی فتنه را ریشهکن خواهی ساخت.
و چون حجر بن عدی و یاران او کشته شدند مردم کوفه سخت اندوهگین و هراسان شدند، حجر از بزرگان اصحاب علی (ع) بود و آن حضرت خواسته بود او را به سالاری قبیله کنده بگمارد و اشعث بن قیس را از آن منصب عزل کند آن هر دو از فرزندزادگان حارث بن عمرو معروف به" آکل المرار" [289] بودند، حجر بن عدی از اینکه تا اشعث زنده است سرپرستی کنده را قبول کند خودداری کرد.
تنی چند از اشراف کوفه به حضور امام حسین (ع) رفتند و خبر کشته شدن حجر را باطلاع ایشان رساندند، سخت بر آن حضرت گران آمد و انا لله و انا الیه راجعون فرمود.
آن چند تن در مدینه ماندند و پیش امام حسین (ع) آمد و شد میکردند در آن هنگام مروان حاکم مدینه بود که چون این خبر باو رسید برای معاویه نامه نوشت و اطلاع داد که مردانی از اهل عراق پیش حسین (ع) آمدهاند و اکنون این جا ماندهاند و با او آمد و شد دارند هر چه مصلحت میبینی برای من بنویس.
معاویه برای او نوشت در هیچ کاری متعرض حسین (ع) مشو که او با ما بیعت کرده است و بیعت ما را نخواهد شکست و از پیمان تخلف نخواهد ورزید.
و برای امام حسین (ع) نوشت اما بعد خبرهایی از ناحیه تو به من رسیده است که شایسته تو نیست چه آن کس که با دست راست خود بیعت میکند شایسته است وفادار بماند و خدایت رحمت کناد بدان که اگر من حق ترا انکار کردم تو هم حق مرا انکار کن و اگر با من مکر کنی من هم چنان خواهم کرد، فرومایگانی که دوستدار فتنه و آشوبند ترا نفریبند و السلام.
امام حسین (ع) برای او نوشت" من نمیخواهم با تو جنگ و بر خلاف تو قیام کنم" گویند، در مدت زندگی معاویه هیچگونه بدی یا کار ناپسندی از او
______________________________
289- مرار درخت و گیاه تلخی است و چون این شخص در سفری گرفتار گرسنگی شد و توانست با برگ آن گیاه تغذیه کند و بیشتر همراهانش مردند او باین لقب معروف شد.
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 273
نسبت به امام حسن و امام حسین سر نزد [290] و او هیچ چیز از اموری را که شرط کرده بود از آنان دریغ نداشت و در نیکی کردن نسبت بانها تغییر روش نداد.
گویند زیاد مدت چهار سال بر بصره و کوفه حکومت کرد و در سال سیزدهم حکومت معاویه که سال پنجاه و سوم هجرت بود مرگش فرارسید.
زیاد برای معاویه چنین نوشت." اکنون که این نامه را برای تو مینویسم در آخرین روز از دنیا و نخستین روز آخرتم، من عبد الله بن خالد بن اسید را بر کوفه و سمرة بن جندب فزاری را بر بصره حاکم کردم و السلام".
باو گفتند چرا پسرت عبید الله را بر یکی از این دو شهر نگماشتی و حال آنکه کمتر از این دو نفر نیست، گفت اگر امید خیری در او باشد عمویش معاویه بر این کار اقدام خواهد کرد.
و زیاد درگذشت و پسرش عبید الله بر او نماز گزارد و او را در گورستان قریش به خاک سپردند.
عبد الله بن خالد بن اسید هشت ماه بر کوفه حکومت کرد و معاویه فرمان حکومت بصره را برای عبید الله بن زیاد نوشت و بعد عبد الله بن خالد را از کوفه عزل کرد و نعمان بن بشیر انصاری را به حکومت کوفه گماشت.
مرگ معاویه
گویند چون سال شصتم هجرت فرارسید معاویه بیمار شد. بیماریی که در آن مرد، کس به دنبال پسرش یزید که در دمشق نبود فرستاد، و چون آمدن یزید به تاخیر افتاد، ضحاک بن قیس فهری را که سالار پاسبانان و مسلم بن عقبه را که سالار نگهبانانش بودند خواست و بان دو گفت وصیت مرا به یزید ابلاغ کنید و فرمان مرا درباره مردم حجاز باو ابلاغ کنید که هر کس از ایشان را که پیش او میآید گرامی بدارد و آنان را که غایب هستند مورد تفقد قرار دهد که آنان اصل و ریشه اویند، درباره مردم عراق باو فرمان میدهم که با آنان دوستی
______________________________
290- براستی عجیب است چه آزاری مهمتر از اینکه حضرت مجتبی سلام الله علیه را با دسیسه مسموم کرد و حاکم او از دفن جسد مطهر او در کنار مرقد جد بزرگوارش جلوگیری کرد و مواد صلحنامه را رفتار نکرد و بزرگ مردی چون حجر بن عدی را کشت و در مسجد کوفه رسما اعلان کرد که مواد صلحنامه و شرایط آن را زیر پا مینهم. (م)
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 274
و مهربانی کند و از لغزشهای آنان درگذرد، درباره مردم شام فرمان میدهم که آنان را همچون دو چشم خود و از خواص خویش قرار دهد و ایشان را برای مدتی طولانی بیرون از شام نبرد که مبادا به عادتهای دیگران خو بگیرند.
و باطلاع او برسانید که من بر او جز از چهار مرد بیم ندارم و آنان حسین بن علی (ع) و عبد الله بن عمر و عبد الرحمن بن ابو بکر و عبد الله بن زبیرند.
اما حسین بن علی (ع) خیال میکنم مردم عراق او را رها نکنند و وادار به خروج کنند اگر چنین کرد و بر او پیروز شدی از او درگذر، اما عبد الله بن عمر مردی است که عبادت او را به خود مشغول داشته و خواهان حکومت نیست مگر آنکه بدون هیچ زحمتی برای او پیش آید، عبد الرحمن بن ابو بکر را نه چنان شخصیتی است و نه در نظر مردم آن مقام را دارد که به فکر حکومت باشد و برای آن چارهجویی کند مگر اینکه بدون هیچ زحمتی برای او فراهم شود، اما آن کس که چون شیر در کمین تو است و چون روباه ترا فریب میدهد و چون فرصتی پیدا کند به تو حمله خواهد کرد همانا عبد الله بن زبیر است اگر چنان کرد و بر او پیروز شدی او را پاره پاره کن مگر اینکه پیشنهاد صلح دهد که در آن صورت از او بپذیر، خون قوم خود را با کوشش خود حفظ کن و ستیزهجویی ایشان را با بخششهای خود برطرف ساز و با حلم و بردباری خود ایشان را بپوشان.
در این هنگام یزید آمد و معاویه این وصیت را بار دیگر خودش باو گفت و درگذشت.
ضحاک بن قیس در حالی که کفن معاویه را همراه داشت به مسجد بزرگ دمشق آمد و به منبر رفت و چنین گفت.
ای مردم معاویة بن ابو سفیان بندهای از بندگان خدا بود که خداوند او را بر بندگان خود پادشاهی داد و باندازه زندگی کرد و به اجل از دنیا رفت، این همانگونه که میبینید کفن اوست که ما او را در آن خواهیم پوشاند و او را وارد گورش میکنیم و او را با خدایش وامیگذاریم و هر کس از شما دوست دارد در تشییع جنازهاش شرکت کند پس از نماز ظهر حاضر شود.
مردم پراکنده شدند و چون نماز ظهر گزاردند. جمع شدند و جنازه معاویه را تجهیز کردند و بردند و به خاکش کردند.
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 275
بیعت با یزید
اشاره
یزید از دفن پدر برگشت و به مسجد بزرگ شهر درآمد، مردم را به بیعت کردن با خود فراخواند و بیعت کردند و به خانه خود برگشت.
هنگامی که معاویه مرد، حاکم مدینه ولید پسر عتبه پسر ابو سفیان بود و حاکم مکه یحیی پسر حکیم پسر صفوان پسر امیه بود و بر کوفه نعمان بن بشیر انصاری حکومت داشت و بر بصره عبید الله بن زیاد.
یزید را همتی جز بیعت گرفتن از آن چهار تن نبود و به ولید نامه نوشت تا درباره بیعت بر آن چهار تن سخت بگیرد و بانان هیچگونه اجازه سرپیچی از بیعت ندهد.
چون این نامه به ولید رسید از بروز آشوب بیمناک شد و نخست نامه را پوشیده داشت و با آنکه میان او و مروان اختلاف بود کس فرستاد و او را خواست، مروان پیش او آمد ولید نامه یزید را برای او خواند و با او مشورت کرد.
مروان گفت از ناحیه عبد الله بن عمر و عبد الرحمن بن ابو بکر مترس که آن دو خواستار خلافت نیستند [291] ولی سخت مواظب حسین (ع) و عبد الله بن زبیر باش و هم اکنون کس فرست اگر بیعت کردند، که چه بهتر و گر نه پیش از آنکه خبر آشکار شود و هر یک از ایشان جایی بگریزد و مخالفت خود را ظاهر سازد، گردن هر دو را بزن.
ولید به عبد الله بن عمرو بن عثمان که نوجوانی در سن بلوغ بود و آنجا حضور داشت گفت، پسرجان برو حسین بن علی (ع) و عبد الله بن زبیر را فراخوان.
پسرک به مسجد رفت و آن دو را آنجا نشسته دید و گفت دعوت امیر را بپذیرید و پیش او آیید، گفتند برو ما از پی تو میآییم و چون پسرک برگشت ابن زبیر به حسین (ع) گفت خیال میکنی برای چه منظوری در این ساعت کسی پیش ما فرستاده است؟ فرمود گمان میکنم معاویه مرده است و برای بیعت پیش
______________________________
291- باید توجه داشت که گروهی از مورخان و دانشمندان علم رجال مرگ عبد الرحمن پسر ابو بکر را باختلاف در سالهای 53 تا 56 هجری و پیش از مرگ معاویه ثبت کردهاند، برای اطلاع بیشتر، ر. ک، ابن حجر، اصابه ذیل شماره 5143 و ابن اثیر، اسد الغابه ص 306 ج 3. (م)
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 276
ما فرستاده است، ابن زبیر گفت من هم جز این گمانی ندارم، و هر دو به خانههای خود برگشتند.
امام حسین (ع) تنی چند از دوستان و غلامان خویش را جمع کرد و بسوی دار الاماره رفت و بانان دستور فرمود بر در نشینند و اگر صدای او را شنیدند بدرون خانه هجوم آورند.
حسین (ع) پیش ولید رفت و کنار او نشست، مروان هم آنجا بود، ولید نامه را برای حسین (ع) خواند در پاسخ فرمود کسی چون من پنهانی بیعت نمیکند و من در دسترس تو هستم و هر گاه مردم را برای این کار جمع کردی من هم خواهم آمد و یکی از ایشان هستم.
ولید مردی دوستدار عافیت بود و به امام حسین (ع) گفت برو و با مردم پیش ما خواهی آمد، و امام برگشت.
مروان به ولید گفت با رای من مخالفت کردی و به خدا قسم دیگر هرگز چنین فرصتی به تو نخواهد داد، ولید گفت ای وای بر تو به من راهنمایی میکنی که حسین پسر فاطمه دختر رسول خدا (ص) را بکشم؟ به خدا سوگند کسی که روز قیامت برای خون حسین مورد مؤاخذه قرار گیرد ترازوی عملش در پیشگاه الهی سبک خواهد بود.
عبد الله بن زبیر در خانه خود پناهنده شد و ولید را غافل کرد و چون شب فرارسید به سوی مکه گریخت و از شاهراه نرفت و راه بیراهه را پیش گرفت.
فردا صبح این خبر به ولید رسید و حبیب بن کدین را همراه سی سوار به تعقیب او فرستاد که نتوانستند اثری از او بدست آورند و تمام آن روز را در جستجوی ابن زبیر گذراندند.
چون شب فرارسید و هوا تاریک شد امام حسین (ع) هم به سوی مکه بیرون شد، دو خواهرش زینب و ام کلثوم و برادرزادگانش و برادرانش ابو بکر جعفر و عباس و عموم افراد خانوادهاش که در مدینه بودند همراه ایشان رفتند غیر از محمد بن حنفیه که او در مدینه ماند، ابن عباس هم چند روز پیش از آن به مکه رفته بود.
همان طور که امام حسین (ع) منازل میان مدینه و مکه را میپیمود با
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 277
عبد الله بن مطیع که از مکه به مدینه آمد روبرو شد، عبد الله پرسید قصد کجا داری؟ فرمود حالا به مکه میروم، عبد الله گفت خداوند برای تو خیر پیش آورد ولی دوست دارم رای خود را به تو بگویم.
فرمود عقیده و رای تو چیست؟ گفت چون به مکه رسیدی اگر خواستی از آن شهر به شهر دیگری بروی از کوفه برحذر باش که شهری شوم و نافرخنده است، پدرت آنجا کشته شد و برادرت را یاری ندادند و او را غافلگیر کردند و ضربتی باو زدند که نزدیک بود از پای در آید. در حرم مکه بمان که مردم حجاز هیچکس را با تو برابر نمیدارند، سپس شیعیان خود را از همه جا آنجا دعوت کن که همگان پیش تو خواهند آمد.
امام حسین باو فرمود" خداوند آنچه را دوست بدارد مقدر خواهد فرمود".
و لگام مرکب خود را رها فرمود و حرکت کرد تا به مکه رسید و در محله شعب علی [292] فرود آمد و مردم نزد ایشان رفت و آمد میکردند و گروه گروه به حضورش میآمدند و ابن زبیر را رها کردند و حال آنکه پیش از آمدن امام حسین (ع) پیش او آمد و شد داشتند، این موضوع بر عبد الله بن زبیر ناخوش آمد و دانست که تا امام حسین در مکه باشد مردم پیش او نخواهند آمد و ناچار صبح و عصر نزد امام حسین (ع) میآمد، و در این هنگام یزید، یحیی بن حکم را از فرمانداری مکه عزل کرد.
واقعه کربلا
مردم کوفه و حسین (ع)
گویند، چون خبر مرگ معاویه و بیرون رفتن امام حسین (ع) از مدینه به مکه باطلاع مردم کوفه رسید گروهی از شیعیان در خانه سلیمان بن صرد [293] جمع شدند و اتفاق کردند که برای امام حسین (ع) نامه بنویسند و بخواهند پیش ایشان آید تا حکومت را بایشان تسلیم کنند و نعمان بن بشیر را از کوفه بیرون رانند. چنین
______________________________
292- از محلههای معروف مکه، ابو الولید ازرقی درگذشته قرن سوم در اخبار مکه مکرر از آن نام برده است، ر. ک، صفحات 186- 175 ج 2 چاپ مکه 1978 میلادی. (م)
293- از اصحاب رسول خدا، و یاران امیر المؤمنین علی، در جاهلیت نامش یسار بود و پیامبر آنرا به سلیمان تغییر داد، در نود و سه سالگی به سال 65 هجرت در جنگ با عبید الله زیاد کشته شد، ر. ک، ابن اثیر، اسد الغابه ص 351 ج 2. (م)
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 278
نامهای نوشتند و آنرا همراه عبید الله بن سبیع همدانی و عبد الله بن وداک سلمی فرستادند و آنان در دهم رمضان در مکه به حضور امام (ع) رسیدند و نامه را بایشان دادند.
آن روز شب نشده بود که بشر بن مسهر صیداوی و عبد الرحمن بن عبید ارحبی همراه پنجاه نامه دیگر از بزرگان و سران کوفه رسیدند و هر نامه را دو یا سه یا چهار مرد نوشته بودند.
فردای آن روز هانی بن هانی سبیعی [294] و سعید بن عبد الله خثعمی هم رسیدند و همراه آن دو نیز حدود پنجاه نامه بود، و چون آن روز شب شد سعید بن عبد الله ثقفی رسید که نامهای بامضای شبث بن ربعی و حجار بن ابجر و یزید بن حارث و عروة بن قیس و عمرو بن حجاج و محمد بن عسیر بن عطارد که همگان سران مردم کوفه بودند آورد و تا چند روز پیاپی فرستادگان مردم کوفه با نامههای ایشان میرسیدند آنچنان که دو جوال بزرگ از نامههای ایشان آکنده شد.
امام حسین (ع) برای همگان یک پاسخ مرقوم داشت و آنرا به هانی بن هانی و سعید بن عبد الله داد و مضمون آن نامه چنین بود.
" بسم الله الرحمن الرحیم، از حسین بن علی به هر کس از دوستان و شیعیان او که در کوفهاند و این نامه باو برسد، سلام بر شما باد، و بعد نامههای شما به من رسید و دانستم که دوست دارید پیش شما بیایم، اکنون برادر و پسر عمویم و شخص مورد اعتماد خود از خاندانم مسلم بن عقیل را سوی شما فرستادم تا حقیقت کار شما را بداند و آنچه را از اجتماع شما بر او روشن میشود برای من بنویسد، اگر همانگونه باشد که نامههای شما و گفتار فرستادگان شما حاکی از آن است به خواست خداوند متعال زود پیش شما خواهم آمد، و السلام".
مسلم بن عقیل همراه امام حسین از مدینه به مکه آمده بود، امام باو فرمود، ای پسر عمو چنین به صلاح دانستم که به کوفه روی و بنگری رای مردم آن بر چه قرار گرفته است، اگر همانگونه بودند که نامههایشان حاکی از آن است با شتاب
______________________________
294- سبیع: از شاخههای قبیله بزرگ خزاعه است، ر. ک، ابن حزم، جمهرة انساب العرب ص 455 چاپ عبد السلام محمد هارون، مصر 1971. (م)
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 279
برای من بنویس که زود پیش تو آیم و اگر به گونه دیگری بود شتابان برگرد.
مسلم از راه مدینه رفت که از خاندان خود دیدار کند و سپس دو راهنما از قبیله قیس برداشت و حرکت کرد، شبی راه را گم کردند و چون صبح شد در بیابان سرگردان ماندند، تشنگی و گرما بر ایشان سخت شد آن دو راهنما در افتادند و یارای راه رفتن نداشتند و به مسلم گفتند از این سوی برو و راه خود را تغییر مده شاید تو نجات پیدا کنی، مسلم و همراهانش آن دو را رها کردند و در حالی که هنوز رمقی داشتند خود را براهی رساندند و کنار آبی رسیدند و مسلم کنار همان آب ماند و همراه فرستادهای از ساکنان آن محل که او را اجیر کرد نامهای برای امام حسین (ع) نوشت و خبر خود و دو راهنما و سختیهایی را که دیده بود باطلاع رساند و گفت از این راه فال بد زده است و استدعا کرد او را معاف فرماید و کس دیگری را روانه کند و نوشت که او در همان صحرای حربث مقیم خواهد بود. [295] فرستاده به مکه رفت و نامه را به امام حسین (ع) رساند که آنرا خواند و برای مسلم در پاسخ نوشت" خیال میکنم ترس مانع تو از انجام کاری شده است که ترا برای آن فرستادم، اکنون هم برای اجرای دستوری که به تو دادهام حرکت کن و من ترا معاف نمیدارم، و السلام".
مسلم در کوفه
اشاره
مسلم حرکت کرد تا به کوفه رسید و در خانهیی که خانه مختار بن ابو عبیدة بود و امروز معروف به خانه مسیب است وارد شد.
شیعیان پیش او آمد و شد میکردند و او نامه امام حسین (ع) را برای ایشان میخواند و خبر آمدن او به کوفه شایع شد و نعمان بن بشیر حاکم کوفه از آن آگاه شد و گفت من جز با کسی که با من پیکار کند جنگ نخواهم کرد و جز بر کسی که به من حمله کند حمله نخواهم کرد و کسی را به تهمت و سوء ظن نمیگیرم ولی هر کس بیعت خود را بشکند و آشکارا رویاروی من قرار گیرد تا هنگامی که دسته شمشیرم در دستم باشد با او جنگ خواهم کرد هر چند تنها
______________________________
295- حربث: گیاهی که سبز پررنگ است و گل سپیدی دارد و از بهترین نوع علوفه دامهاست.
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 280
باشم، نعمان بن بشیر دوستدار عافیت بود و سلامت خود را مغتنم میشمرد.
مسلم بن سعید حضرمی و عمارة بن عقبة که هر دو جاسوس یزید در کوفه بودند برای او نامه نوشتند و او را از آمدن مسلم بن عقیل به کوفه آگاه کردند و نوشتند که او برای دعوت مردم به بیعت با امام حسین (ع) به کوفه آمده است و دلهای مردم را بر تو تباه کرده است و اگر نیازی به حکومت داری کسی را بفرست که به اجرای فرمان تو قیام کند و با دشمن تو رفتاری کند که خودت خواهی کرد، که نعمان بشیر ناتوان است یا تظاهر به ناتوانی میکند.
چون این نامه به یزید رسید دستور داد فرمان حکومت کوفه را برای عبید الله بن زیاد نوشتند و باو دستور داد به کوفه رود و مسلم بن عقیل را با دقت و مراقبت تعقیب کند تا بر او پیروز شود و او را بکشد یا از کوفه و بصره تبعید کند، یزید نامه را به مسلم بن عمرو باهلی پدر قتیبة بن مسلم [296] داد و گفت شتابان حرکت کند، مسلم خود را به بصره رساند و نامه را به عبید الله بن زیاد تسلیم کرد.
امام حسین (ع) هم برای شیعیان خود در بصره نامهای نوشت و آنرا همراه یکی از غلامان خود بنام سلمان به بصره فرستاد و متن آن چنین بود.
" بسم الله الرحمن الرحیم، از حسین بن علی به مالک بن مسمع و احنف بن قیس و منذر بن جارود و مسعود بن عمرو و قیس بن هیثم، سلام بر شما، همانا من شما را به زنده کردن آثار و نشانههای حق و نابود کردن بدعتها فرامیخوانم و اگر بپذیرید به راههای هدایت رهنمون خواهید شد، و السلام".
چون این نامه بایشان رسید همگی آنرا پوشیده داشتند غیر از منذر بن جارود که دخترش هند همسر عبید الله بن زیاد بود، او پیش عبید الله رفت و از نامه و آنچه در آن نوشته شده بود او را آگاه ساخت، عبید الله بن زیاد دستور داد فرستاده امام حسین (ع) را پیدا کنند که او را گرفتند و آوردند و گردن زدند.
عبید الله بن زیاد پس از آن به مسجد بزرگ بصره آمد و مردم برای شنیدن سخنان او جمع شدند او برخاست و گفت، قبیله قاره با رقیب خود که بر آن
______________________________
296- قتیبه متولد 49 درگذشته 96 هجری از امرای بزرگ امویان (مروانیان) حاکم ری و خراسان: برای اطلاع بیشتر از شرح حال او، ر. ک، طبری، کامل، نهایة الارب ذیل حکومت مروان و عبد الملک و سلیمان و در همین کتاب در فصلهای آینده. (م)
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 281
تیر انداخته بود به انصاف رفتار کرد، [297] ای مردم بصره امیر مؤمنان مرا به حکومت بصره و کوفه گماشته است و من اکنون به کوفه میروم و برادرم عثمان بن زیاد را به جانشینی خود بر شما میگمارم، زنهار که از ستیزهجویی و یاوهگویی و شایعهپرانی پرهیز کنید و سوگند به خدایی که خدایی جز او نیست اگر به من خبر برسد که کسی مخالفت و ستیزهجویی کرده یا شایعهپراکنی و یاوهگویی کرده است خودش و بستگانش را خواهم کشت، نزدیک را به گناه کسی که دور است و بیگناه را به جرم گناهکار مؤاخذه خواهم کرد تا براه راست بیایید و آن کس که قبلا میگوید و بیم میدهد بهانهای باقی نمیگذارد.
عبید الله بن زیاد از منبر پایین آمد و حرکت کرد، از بزرگان بصره شریک بن اعور و منذر بن جارود با او رفتند، عبید الله در حالی که چهره خود را پوشانده بود وارد کوفه شد. مردم که در کوفه چشم براه آمدن امام حسین (ع) بودند چون عبید الله را میدیدند پیش پایش برمیخاستند و دعا میکردند و میگفتند درود بر پسر رسول خدا، خوش آمدی، ابن زیاد از دیدن شادی و مژده دادن مردم به آمدن امام حسین (ع) ناراحت شد و خود را به مسجد بزرگ کوفه رساند و مردم را فراخواندند و به مسجد آمدند عبید الله به منبر رفت و پس از ستایش و نیایش الهی این چنین گفت.
" ای مردم کوفه همانا امیر مؤمنان مرا به حکومت شهر شما گماشته است و غنایم شما را میان خودتان تقسیم کرده است و به من دستور داده است داد مظلوم شما را بستانم و نسبت به اشخاص شنوا و فرمانبردار شما نیکی کنم و بر سرکشان و اشخاص دو دل سختگیری کنم و من فرمان او را اجرا خواهم کرد نسبت به افراد فرمانبردار همچون پدری مهربانم و برای مخالفان زهر کشنده و هر کس از شما باید فقط برای حفظ جان خویش بیندیشد".
آنگاه از منبر فرود آمد و به کاخ حکومتی رفت و آنجا وارد شد و نعمان بن بشیر به وطن خود شام حرکت کرد.
و چون به مسلم بن عقیل خبر آمدن ابن زیاد و تهدیدهای او و رفتن نعمان
______________________________
297- برای اطلاع بیشتر از این ضرب المثل، ر. ک، حواشی دکتر عبد المنعم عامر به اخبار الطوال ص 232، و شاید بتوان آنرا معادل با" کلوخانداز را پاداش سنگ است" دانست یا" این گوی و این میدان".
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 282
رسید بر جان خود ترسید و آخر شب از خانهیی که در آن بود بیرون آمد و خود را به خانه هانی بن عروة مذحجی که از بزرگان کوفه بود رساند و وارد خانه بیرونی او شد و به هانی که در اندرون و پیش زنان خود بود پیام داد پیش او بیاید، هانی آمد، مسلم برخاست و باو سلام داد و گفت پیش تو آمدهام که مرا پناه دهی و میزبانی کنی، هانی گفت با این کار مرا به دشواری انداختی و اگر وارد خانهام نشده بودی دوست میداشتم که از من منصرف شوی ولی اکنون باید از عهده این کار برآیم، هانی مسلم را به خانه اندرونی خود برد و گوشهیی از آن را باو اختصاص داد، و شیعیان در خانه هانی پیش مسلم آمد و شد داشتند.
هانی بن عروه با شریک بن اعور بصری هم که از بصره با ابن زیاد آمده بود دوستی داشت، شریک در بصره دارای شرف و منزلت بود، هانی پیش او رفت و او را به خانه خود آورد و او را در همان حجرهیی که مسلم بن عقیل را جا داده بود مسکن داد، شریک از بزرگان شیعیان بصره بود [298] و هانی را بر یاری مسلم تشویق میکرد و مسلم هم از مردم کوفه که پیش او میآمدند بیعت و عهد و پیمان به وفاداری میگرفت.
شریک بن اعور در خانه هانی به سختی بیمار شد و چون این خبر به ابن زیاد رسید باو پیام فرستاد که فردا بدیدنش خواهد آمد.
شریک به مسلم گفت هدف اصلی تو و شیعیان تو نابودی این ستمگر است و خداوند این کار را برای تو آسان و فراهم ساخته است که او فردا برای عیادت من میآید تو در پستوی این حجره باش و چون او پیش من آرام گرفت ناگاه بیرون بیا و او را بکش و به قصر حکومتی برو و آن را تصرف کن و همانجا باش و هیچیک از مردم در این باره با تو ستیزی نخواهد کرد و اگر خداوند به من سلامتی عنایت فرماید به بصره خواهم رفت و آنجا را برای تو کفایت میکنم و مردم آن را به بیعت با تو در میآورم.
هانی گفت من دوست ندارم که ابن زیاد در خانه من کشته شود.
شریک باو گفت چرا؟ به خدا سوگند کشتن او موجب تقرب به خداوند
______________________________
298- این تعبیر قابل تامل است، اگر او از بزرگان و شناختهشدگان شیعه بود چگونه با ابن زیاد به کوفه میآمد و آیا ابن زیاد باو اعتماد میکرد؟. (م)
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 283
متعال است. شریک خطاب به مسلم گفت در این کار کوتاهی مکن، در همین حال گفتند امیر بر در خانه رسید، مسلم وارد پستوی حجره شد و عبید الله بن زیاد نزد شریک آمد و بر او سلام داد و پرسید حالت چگونه است و چه دردی داری؟ و چون پرسشهای زیاد از شریک به درازا کشید و شریک متوجه شد که مسلم در حمله خود تاخیر کرده است آنچنان که مسلم بشنود شروع به خواندن این بیت کرد.
" اینک که فرصت بدست آمده است چرا به سلمی مهلت میدهید او به پیمان خویش وفا کرده و هنگام فرارسیده است".
شریک پیاپی این بیت را میخواند، ابن زیاد به هانی گفت آیا هذیان میگوید؟ هانی گفت آری خداوند کار امیر را قرین به صلاح دارد از صبح تا کنون پیوسته همین شعر را میخواند.
عبید الله برخاست و بیرون رفت و در این هنگام مسلم از پستو بیرون آمد و شریک باو گفت فقط ترس و سستی ترا از انجام کار بازداشت، مسلم گفت نه که دو چیز مانع من شد، نخست اینکه هانی خوش نمیداشت مسلم در خانه او کشته شود دیگر این سخن رسول خدا که فرموده است ایمان موجب خودداری از غافلگیر کشتن است و مؤمن کسی را غافلگیر نمیکند و ناگهان نمیکشد.
شریک گفت به خدا سوگند اگر او را کشته بودی کار تو رو براه و قدرت تو استوار میشد، پس از این شریک چند روزی زنده بود و درگذشت و ابن زیاد جنازه او را تشیع کرد و خود بر او نماز گزارد، مسلم بن عقیل هم همچنان پوشیده و با مدارا از مردم کوفه بیعت میستاند آنچنان که هیجده هزار تن پوشیده با او بیعت کردند.
پناهگاه مسلم بن عقیل بر ابن زیاد پوشیده بود به یکی از بردگان شامی خود که نامش معقل بود کیسهیی محتوی سه هزار درهم داد و گفت این پول را بگیر و در جستجوی مسلم باش و با کمال مدارا راهی بسوی او پیدا کن.
آن مرد وارد مسجد بزرگ کوفه شد و نمیدانست کار را چگونه شروع کند، در همان حال متوجه مردی شد که در یکی از گوشههای مسجد پیوسته نماز میگزارد و با خود گفت شیعیان بسیار نماز میگزارند و خیال میکنم این از
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 284
آنان است، همانجا نشست و چون آن مرد نمازش را تمام کرد پیش او رفت و نشست و چنین گفت:
" فدایت گردم من مردی شامی و از وابستگان ذو الکلاع هستم و خداوند متعال به من نعمت دوستی خاندان رسول خدا (ص) و دوستی دوستان ایشان را ارزانی داشته و این سه هزار درهم همراه من است و دوست دارم آنرا به مردی از ایشان برسانم که وارد این شهر شده است و مردم را به دعوت برای حسین (ع) فرا میخواند آیا میتوانی مرا پیش او راهنمایی کنی که این مال را باو بپردازم؟ تا آنرا برای کارهای خود مصرف کند و به هر یک از شیعیان که میخواهد پرداخت کند".
آن مرد باو گفت چگونه از میان این همه مردم که در مسجدند از من این سؤال را میکنی؟ گفت برای این که چهره تو را نیکو یافتم و امیدوار شدم که تو از کسانی باشی که دوستدار خاندان پیامبرند، آن مرد گفت درست پنداشتهای و من مردی از برادران تو هستم و نام من مسلم بن عوسجه است و از دیدار تو خشنود شدم، در عین حال از اینکه توانستی مرا بشناسی ناراحت شدم که من مردی از شیعیانم و از ابن زیاد ستمگر بیمناکم بنا بر این عهد و پیمان خدا را بر عهده بگیر که این موضوع را از همه مردم پوشیده داری. او سوگند خورد و مسلم بن عوسجه باو گفت امروز برگرد و فردا صبح به خانهام بیا تا همراه تو نزد مسلم بن عقیل برویم و ترا پیش او برسانم.
مرد شامی رفت و آن شب را به روز آورد و صبح زود به خانه مسلم بن عوسجه رفت و او مرد شامی را به خانه مسلم بن عقیل برد و موضوع را باطلاع او رساند و مرد شامی آن مال را باو پرداخت و با مسلم بن عقیل بیعت کرد.
مرد شامی صبح زود به خانه مسلم میرفت و کسی هم مانع او نمیشد و تمام روز را در خانه مسلم و پیش او میگذراند و تمام اخبار را بدست میآورد و چون شب فرامیرسید در تاریکی به خانه ابن زیاد میرفت و تمام اخبار و کارها و گفتههای ایشان را باطلاع او میرساند و به ابن زیاد اطلاع داد که مسلم در خانه هانی بن عروه منزل کرده است.
پس از آن محمد بن اشعث و اسماء بن خارجه پیش ابن زیاد آمدند که بر
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 285
او سلام دهند، ابن زیاد بان دو گفت هانی بن عروة در چه حال است؟ گفتند ای امیر مدتی است بیمار است، ابن زیاد گفت چگونه؟ و حال آنکه به من خبر رسیده است که او تمام روز بر در سرای خود مینشیند چه چیز مانع از آمدن او پیش من شده است که بیاید و شرط فرمانبرداری خود را ادا کند؟ گفتند ما این موضوع را باطلاعش میرسانیم و میگوییم که مدتهاست منتظر آمدن اویی، آن دو از پیش ابن زیاد به خانه هانی آمدند و سخنان او را باطلاع هانی رساندند و پاسخ خود را به ابن زیاد برای هانی گفتند و او را سوگند دادند که همان دم با ایشان به خانه ابن زیاد برود تا کینه را از قلب او بیرون آورد.
هانی استر خود را خواست و سوار شد و همراه آن دو حرکت کرد ولی همینکه نزدیک قصر حکومتی رسیدند، هانی بددل شد و بان دو گفت دل من از این مرد بیمناک است، گفتند با آنکه ساحت تو پاک و مبری است چرا سخن از ترس میگویی، او همراه ایشان پیش ابن زیاد رفت و ابن زیاد این بیت را مثل آورد و خواند:
" من زنده ماندن او را میخواهم و او آهنگ کشتن من دارد، پوزش خواه دوست مرادی تو کجاست".
هانی گفت چه کاری انجام دادهام و منظور چیست؟ ابن زیاد گفت چه گناهی بزرگتر از اینکه مسلم بن عقیل را آورده و در خانه خود پناه دادهای و مردان را برای بیعت با او جمع میکنی؟ هانی گفت من چنین نکردهام و چیزی از این سخنان را نمیدانم، ابن زیاد یکی از غلامان شامی خود را فراخواند و گفت معقل را پیش من بیاور و چون معقل وارد شد ابن زیاد به هانی گفت آیا این مرد را میشناسی؟ و هانی چون او را دید دانست که او جاسوس ابن زیاد بوده است، هانی به ابن زیاد گفت به خدا سوگند به تو راست میگویم که من مسلم بن عقیل را دعوت نکردم و درباره او نیندیشیده بودم و سپس موضوع را آنچنان که بود باطلاع او رساند. هانی افزود که هم اکنون او را از خانه خودم بیرون میکنم تا هر کجا میخواهد برود و عهد و پیمانی استوار به تو میدهم که پیش تو برگردم.
ابن زیاد گفت به خدا سوگند از این جا بیرون و از من جدا نخواهی شد
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 286
تا او را پیش من بیاوری، هانی گفت آیا برای من شایسته است که میهمان و پناهنده خود را برای کشته شدن تسلیم کنم؟ نه به خدا سوگند این کار را هرگز نخواهم کرد.
ابن زیاد با چوبدستی خیزران خود به چهره هانی زد و بینی او را شکست و ابرویش را زخمی کرد و دستور داد او را در خانهیی زندانی کردند.
به قبیله مذحج خبر رسید که ابن زیاد هانی را کشته است و بر در سرای حکومتی جمع شدند و فریاد برآوردند، ابن زیاد به شریح قاضی که پیش او بود گفت برو و ببین که هانی زنده است و پیش ایشان برگرد و بانان بگو که او زنده است، شریح چنان کرد.
سرور قبیله مذحج، عمرو بن حجاج گفت اگر هانی زنده است برای فتنهانگیزی و خونریزی شتاب مکنید و برگردید و ایشان برگشتند.
ابن زیاد همینکه دانست که آنان برگشتهاند دستور داد هانی را به بازار بردند و گردن زدند.
چون خبر کشته شدن هانی به مسلم رسید بیعت کنندگان با خود را فراخواند که همگان آمدند، مسلم برای عبد الرحمن بن کریز کندی پرچمی بست و او را به فرماندهی قبیلههای کنده و ربیعه گماشت و مسلم بن عوسجه را به فرماندهی قبیلههای مذحج و اسد گماشت و ابو ثمامة صیداوی را بر تمیم و همدان فرماندهی داد و عباس بن جعدة بن هبیره را بر قریش و انصار گماشت و همگان حرکت و قصر حکومتی را محاصره کردند، مسلم بن عقیل هم با دیگر مردم که همراهش بودند از پی ایشان حرکت کرد.
عبید الله بن زیاد همراه کسانی که در آن روز پیش او بودند و برخی از سران و بزرگان کوفه و نگهبانان و یاران خود که حدود دویست تن بودند در کاخ خود متحصن شد، گروهی از ایشان بر بام قصر برآمدند و قیامکنندگان را با پرتاب تیر و نیزه از نزدیک شدن به قصر بازمیداشتند و تا هنگام عصر به همین حال بودند، عبید الله بن زیاد به بزرگان و سران مردم کوفه که پیش او بودند گفت باید هر یک از شما از گوشهیی از پشت بام قوم خود را بیم دهد.
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 287
کثیر بن شهاب و محمد بن اشعث و قعقاع بن شور و شبث بن ربعی [299] و حجار بن ابجر و شمر بن ذی الجوشن بر فراز بام آمدند و بانگ برداشتند که ای مردم کوفه از خدا بترسید و بر فتنهانگیزی شتاب مکنید و هماهنگی و اتحاد این امت را از میان مبرید و سواران شام را باینجا نکشانید که پیش از این مزه آنرا چشیدهاید و شوکت ایشان را آزمودهاید.
چون یاران مسلم سخنان ایشان را شنیدند سست شدند، برخی از مردان کوفه هم نزد پسر و برادر و پسر عموی خود که در لشکر مسلم بودند میآمدند و میگفتند برگردید که دیگر مردم این کار را کفایت میکنند، زنها هم میآمدند و دامن پسر و شوهر و برادر خود را میگرفتند و میگفتند برگردید و آنها را بر میگرداندند آنچنان که چون مسلم نماز شب را در مسجد گزارد فقط حدود سی تن با او باقی ماندند، مسلم که چنین دید پیاده راه افتاد و راه قبیله کنده را پیش گرفت آن سی تن هم همراه او رفتند و چون اندکی از راه پیموده شد، مسلم به پشت سر خود نگریست و هیچیک از ایشان را ندید، حتی هیچ کس که راه را باو نشان بدهد باقی نمانده بود، مسلم سرگردان در تاریکی شب براه خود ادامه داد و وارد محله قبیله کنده شد، در این هنگام زنی که بر در سرای خود منتظر بازگشت پسرش بود و با مسلم همراهی کرده بود او را در خانه خود پناه داد و چون پسرش آمد پرسید در خانه کیست؟ مادر موضوع را باو گفت و دستور داد آنرا پوشیده دارد.
و چون ابن زیاد هیاهوی مردم را نشنید نخست پنداشت که ایشان وارد مسجد شدهاند گفت بنگرید آیا کسی را در مسجد میبینید؟ و مسجد پیوسته به قصر بود، نگاه کردند و هیچکس را ندیدند، دستههای نی را آتش میزدند و در حیاط مسجد میانداختند تا روشن شود و کسی را ندیدند. ابن زیاد گفت این گروه پراکنده شدند و مسلم را رها کرده و برگشتند، ابن زیاد با همراهان خود بیرون آمد و در مسجد نشست و قندیلها و شمعها را برافروختند و دستور داد ندا دهند هر یک از سرشناسان و نگهبانان و پاسبانان که هم اکنون در مسجد حاضر
______________________________
299- در چند صفحه پیش ملاحظه کردید که شبث و حجار نامه جداگانهیی برای حضرت امام حسین (ع) نوشته بودند. (م)
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 288
نشود در امان نخواهد بود، مردم جمع شدند، ابن زیاد به حصین بن نمیر که سالار شرطه بود گفت مادرت به عزایت بنشیند اگر کوچهیی از کوچههای کوفه را نادیده بگذاری و چون صبح شود باید همه خانههای کوفه را بگردی و او را دستگیر کنی.
ابن زیاد نماز عشا را در مسجد گزارد و به قصر برگشت.
چون صبح شد برای پذیرفتن مردم نشست و مردم پیش او آمدند و از نخستین کسان محمد بن اشعث بود که پیش او آمد و ابن زیاد او را با خود روی تخت نشاند.
پسر آن زنی که مسلم در خانهاش بود [300] پیش عبد الرحمن پسر محمد بن اشعث که نوجوانی در حد بلوغ بود آمد و باو خبر داد که مسلم در خانه اوست.
عبد الرحمن پیش پدرش که همراه ابن زیاد نشسته بود آمد و این خبر را در گوش او گفت ابن زیاد گفت پسرت در گوش تو چه گفت؟ گفت خبر داد که مسلم بن عقیل در یکی از خانههای محله ماست، گفت برو و هم اکنون او را پیش من بیاور.
به عبید بن حریث هم گفت صد تن از قریش را گسیل دار و خوش نداشت کس دیگری غیر از قریشیان گسیل دارد و از بروز عصبیت بیم داشت، آنان آمدند و خانهیی را که مسلم بن عقیل در آن بود محاصره کردند و آنرا گشودند، مسلم با ایشان به جنگ پرداخت و آنان باو سنگ زدند و دهانش شکست و او را دستگیر و بر استری سوار کردند و پیش ابن زیاد آوردند.
شهادت مسلم بن عقیل
چون پاسبانان مسلم بن عقیل را پیش ابن زیاد آوردند باو گفتند، به امیر سلام کن، گفت اگر قصد کشتن مرا دارد سلام من بر او سودی ندارد و اگر چنان قصدی نداشته باشد بزودی سلام دادن من بر او بسیار خواهد شد.
ابن زیاد به مسلم گفت گویا امیدواری که زنده بمانی، مسلم فرمود اگر
______________________________
300- نام این زن در منابع نسبتا کهن شیعه طوعة ثبت شده است، ر. ک، شیخ مفید، ارشاد، ص 194 چاپ تهران 1377 قمری (م)
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 289
تصمیم به کشتن من داری بگذار به یکی از خویشاوندانم که این جا هستند وصیت کنم، ابن زیاد گفت به هر چه میخواهی وصیت کن، مسلم بن عمر بن سعد بن ابی وقاص نگریست و گفت با من به گوشهیی بیا تا وصیت کنم که در این قوم کسی از تو نزدیکتر و سزاوارتر به من نیست، عمر بن سعد با مسلم به گوشهیی رفت و مسلم باو گفت آیا وصیت مرا میپذیری؟ گفت آری، مسلم گفت من در این شهر هزار درهم وام دارم آن را پرداخت کن و چون کشته شدم پیکر مرا از ابن زیاد بگیر که آنرا پاره پاره و مثله نکند و قاصدی از سوی خود نزد حسین (ع) بفرست و چگونگی سرانجام مرا باطلاع ایشان برسان که این گروه که تصور میکردند شیعیان اویند چگونه به من مکر کردند و پس از آنکه هیجده هزار تن از ایشان با من بیعت کردند پیمانشکنی کردند و برای امام حسین (ع) پیام بفرست که به مکه برگردد و همانجا بماند و فریب مردم کوفه را نخورد.
مسلم پیش از آن برای امام حسین (ع) نامه نوشته بود که بدون درنگ به کوفه آید. عمر بن سعد گفت تمام این کارها را برای تو انجام میدهم و ضامن اجرای آن خواهم بود.
عمر بن سعد پیش ابن زیاد برگشت و تمام وصیت مسلم را برای او فاش کرد، ابن زیاد گفت چه بد کردی که وصیت او را افشاء کردی و گفتهاند کسی جز امین به تو خیانت نمیکند و چه بسا که خائن راز ترا فاش نسازد.
ابن زیاد دستور داد مسلم را بالای بام کاخ بردند نخست او را به مردم که بر در کاخ جمع شده بودند نشان دادند و سپس همانجا گردنش را زدند که سرش در میدان افتاد و پس از آن پیکرش را از بام پایین افکندند، احمر بن بکیر گردن مسلم (ع) را زد. عبد الرحمن بن زبیر اسدی در این باره چنین گفته است:
" اگر نمیدانی مرگ چیست به هانی و پسر عقیل در بازار بنگر. به دلاوری که شمشیر بینی او را درهم شکسته است و به دلاوری دیگر که از بلندی در حالی که کشته شده به خاک افتاده است، پیشامد روزگار آن دو را فروگرفت و افسانه زبان رهگذران شدند، جنازهیی میبینی که مرگ رنگ آنرا دگرگون ساخته است و خونی که در هر سوی روان است". [301]
______________________________
301- شرح حال شاعر که نام او عبد الله است نه عبد الرحمن و شیخ مفید در ارشاد آنرا درست ضبط فرموده است در کتابهای تذکره که در دسترس این بنده بود نیامده است در المؤتلف و المختلف آمدی ص 244 دو بیت از او آمده است، زرکلی در الاعلام مرگ او را به سال 75 هجرت دانسته است (م).
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 290
عبید الله زیاد سرهای آن دو را پیش یزید فرستاد و خبر را برای او نوشت.
یزید در پاسخ او چنین نوشت، گمان ما به تو جز این نبود کار شخص چابک و دوراندیش را انجام دادی، من موضوع را از دو فرستادهات پرسیدم و برای من آنرا مشروح گفتند و همچنان که نوشتهای این دو فرستاده خیر خواهند و خردمند و سفارش مرا درباره آنان بپذیر، و به من خبر رسیده است که حسین بن علی (ع) از مکه حرکت کرده و به سرزمینهای تو روی آورده است. جاسوسان بر او بگمار و بر راهها نگهبانانی در کمین او بگذار و به بهترین وجه در این مورد قیام کن ولی با کسانی جنگ کن که با تو جنگ کنند و همه روز اخبار را برای من بنویس.
عبید الله بن زیاد سرهای هانی و مسلم را همراه هانی بن ابی حبه همدانی و زبیر بن اروح تمیمی فرستاده بود.
کشته شدن مسلم بن عقیل روز سهشنبه سوم ذی حجه سال شصت هجرت که همان سال مرگ معاویه است اتفاق افتاده است. [302]
بیرون آمدن امام حسین (ع) بسوی کوفه
حسین بن علی علیه السلام [303] همان روز که مسلم شهید شد از مکه بیرون آمد. ابن زیاد حصین بن نمیر را که فرمانده شرطه او بود با چهار هزار سوار از مردم کوفه فرستاد تا میان قادسیه [304] و قطقطانه [305] توقف کند و از رفتن اشخاص از کوفه بسوی حجاز غیر از حاجیان و عمرهگزاران و کسانی که متهم به هواداری امام حسین (ع) نیستند جلوگیری کند.
______________________________
302- شیخ مفید شهادت مسلم (ع) را روز چهارشنبه نهم ذی حجه ثبت فرموده است، (ارشاد، ص 200) و چون دینوری عاشورا را جمعه میداند و در صفحات آینده خواهید دید بنا بر این سهشنبه نمیتواند سوم ذی حجه باشد بلکه هشتم آن است، زیرا ماه محرم سال 61 از چهارشنبه شروع شده است (م).
303- عنوان علیه السلام در متن کتاب آمده است و از این جا تا پایان داستان عاشورا مکرر این عنوان در متن کتاب آمده است. (م)
304- قادسیه: دهکدهای میان کوفه و عذیب در استان دیوانیه است.
305- نام جایی نزدیک کوفه است.
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 291
گویند نامه مسلم بن عقیل که به امام حسین (ع) رسید چنین بود:
" پیشرو کاروان به اهل خود دروغ نمیگوید همانا هیجده هزار تن از مردم کوفه با من بیعت کردهاند، بیا که همه مردم همراه تو هستند و اعتقاد و علاقهای به خاندان ابو سفیان ندارند".
و چون حسین (ع) تصمیم به بیرون آمدن از مکه گرفت و شروع به آماده شدن فرمود خبر به عبد الله بن عباس رسید به دیدار آن حضرت آمد و گفت ای پسر عمو شنیدهام قصد رفتن به عراق داری، فرمود آری چنین تصمیمی دارم، عبد الله گفت ای پسر عمو ترا به خدا سوگند از این کار منصرف شو، فرمود تصمیم گرفتهام و از حرکت چارهیی نیست.
ابن عباس گفت آیا به جایی میروی که امیر خود را بیرون کرده و سرزمینهای خود را به تصرف خویش در آوردهاند؟ اگر چنین کردهاند برو ولی اگر ترا بسوی خود دعوت کردهاند ولی امیرشان همانجاست و کارگزاران او از ایشان خراج میگیرند همانا ترا برای جنگ کردن فراخواندهاند و در امان نیستم که ترا رها نکنند و از یاری تو دست برندارند همچنان که آن کار را نسبت به پدر و برادرت کردند.
حسین (ع) فرمود درباره آنچه گفتی خواهم اندیشید.
تصمیم و قصد امام حسین (ع) باطلاع عبد الله بن زبیر رسید او هم به دیدار ایشان آمد و گفت اگر در همین حرم الهی بمانی و نمایندگان و داعیان خود را به شهرها بفرستی و برای شیعیان خود در عراق بنویسی که پیش تو آیند و چون کارت استوار شد کارگزاران یزید را از این شهر بیرون کنی من هم در این کار با تو همراهی و همفکری خواهم کرد و اگر به مشورت من عمل کنی بهتر است این کار را در همین حرم الهی انجام دهی که مجمع مردم روی زمین و محل آمد و شد از هر سوی است و به اذن خداوند آنچه میخواهی بدست خواهی آورد و امیدوارم بان برسی.
گویند چون روز سوم رسید عبد الله بن عباس باز به حضور امام حسین (ع) آمد و گفت ای پسر عمو به مردم کوفه نزدیک مشو که قومی حیلهگرند و در همین شهر بمان که سرور و سالار مردمانی و اگر نمیپذیری به یمن برو که در آن
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 292
حصارها و درههای استواری است و سرزمین گسترده و وسیعی است و گروهی از شیعیان پدرت آنجایند، در عین حال که از مردم دور خواهی بود داعیان خود را به سرزمینها میفرستی و امیدوارم اگر چنین کنی آنچه میخواهی در سلامت بدست آری. [306] امام حسین (ع) فرمود ای پسر عمو به خدا سوگند میدانم که تو خیرخواه مهربانی ولی من تصمیم به رفتن گرفتهام، ابن عباس گفت اگر ناچار میروی پس زنان و کودکان را با خود مبر که من در امان نیستم که کشته شوی همچنان که عثمان بن عفان کشته شد و کودکان او به کشته شدن او نگاه میکردند.
حسین (ع) فرمود مصلحت را در این میبینم که با زنان و فرزندان بیرون روم.
ابن عباس از پیش امام حسین (ع) بیرون رفت و از کنار ابن زبیر که نشسته بود گذشت و باو گفت ای پسر زبیر چشم تو به رفت حسین (ع) روشن باد و بعنوان تمثل این بیت را خواند" محیط برای تو خالی شد تخم بگذار و چهچهه بزن و هر چه میخواهی دانه برچین".
گویند و چون امام حسین (ع) از مکه بیرون آمد سالار شرطه عمرو بن سعید بن عاص حاکم مکه با گروهی نظامی جلو آن حضرت را گرفت و گفت امیر عمرو بن سعید به تو دستور میدهد برگردی و برگرد و گر نه من از حرکت تو جلوگیری میکنم.
امام حسین (ع) سخن او را نپذیرفت دو طرف با تازیانه به یک دیگر حمله کردند و چون این خبر به عمرو بن سعید رسید ترسید کار دشوار شود و به سالار شرطه خود پیام داد بازگردد.
گویند و چون امام حسین (ع) از مکه بیرون آمد و به تنعیم رسید [307] به کاروانی برخورد که روناس و حنا برای یزید بن معاویه میبرد کاروان و کالای آنرا گرفت و به شترداران فرمود هر کس از شما که دوست داشته باشد با ما به
______________________________
306- خوانندگان ارجمند توجه دارند که این خیرخواهیها فقط از لحاظ پیروزی و حکومت ظاهری است و گویا توجهی به هدف مقدس حضرت نداشتهاند. (م)
307- تنعیم: جایی نزدیک مکه در راه مدینه که امروز کنار شهر مکه قرار دارد و محل احرام برای عمره است. (م)
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 293
عراق بیاید کرایه او را کامل پرداخت میکنیم و با او نیکرفتاری خواهیم کرد و هر کس میخواهد برگردد کرایه او را تا همین جا میپردازیم گروهی از ایشان پذیرفتند و همراه شدند و گروهی برگشتند.
امام (ع) حرکت فرمود و چون به منطقه صفاح [308] رسید فرزدق شاعر [309] که از عراق به کوفه میآمد با ایشان برخورد و سلام داد، امام حسین فرمود مردم عراق را چگونه دیدی؟ گفت آنان را پشت سر گذاشتم در حالی که دلهایشان با تو و شمشیرهایشان بر ضد تو بود و سپس تودیع کرد، امام حسین (ع) به راه خود ادامه داد و چون به منطقه بطن الرمه [310] رسید برای کوفیان چنین مرقوم فرمود:
" بنام خداوند بخشاینده مهربان، از حسین بن علی به برادران مؤمن کوفه، درود بر شما و سپس نامه مسلم بن عقیل به من رسید که شما برای من اجتماع کردهاید و مشتاق آمدن من هستید و تصمیم به نصرت و یاری دادن ما و گرفتن حق ما دارید خداوند برای ما و شما نیکی پیش آورد و در مقابل این کار بهترین پاداش را به شما بدهد و من این نامه را از بطن الرمه برای شما نوشتم و شتابان پیش شما میآیم و السلام".
این نامه را با قیس بن مسهر فرستاد و چون قیس به قادسیه رسید حصین بن نمیر او را گرفت و پیش عبید الله بن زیاد فرستاد و چون او را پیش ابن زیاد بردند تندی کرد و ابن زیاد دستور داد او را از بالای بام قصر به میدان افکندند و شهید شد.
امام حسین (ع) چون از بطن الرمه حرکت کرد عبد الله بن مطیع که از عراق برمیگشت بر آن حضرت سلام کرد و گفت ای پسر رسول خدا پدر و مادرم فدای تو باد چه چیز موجب شد که از حرم خدا و حرم جد خود بیرون آیی؟ فرمود مردم کوفه برای من نامه نوشتند و از من خواستند پیش ایشان بیایم و امیدوارند که حق را زنده کنند و بدعتها را از میان بردارند، ابن مطیع گفت ترا به خدا سوگند میدهم که به کوفه نیایی که به خدا سوگند اگر به کوفه بروی کشته خواهی شد.
______________________________
308- صفاح: نام جایی میان حنین و منطقه حرم است و نام کوههایی میان مکه و طائف.
309- همام بن غالب معروف به فرزدق از شاعران بزرگ قرن اول هجرت، دیوان او مکرر چاپ شده است، ر. ک، ابن قتیبه، الشعر و الشعراء ص 381 چاپ بیروت 1969 میلادی. (م)
310- صحرای بزرگی در نجد که آب چند مسیل در آن میریزد.
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 294
امام حسین (ع) این آیه را تلاوت فرمود" هرگز چیزی جز آنچه خداوند برای ما نوشته است بر ما نخواهد رسید" [311] و سپس از او تودیع و حرکت فرمود.
و چون به منطقه زرود [312] رسیدند خیمه برافراشتهای دیدند، امام حسین (ع) پرسید خیمه از کیست؟ گفتند از زهیر بن قین است، زهیر برای حج به مکه رفته بود و در آن هنگام از مکه به کوفه برمیگشت، امام حسین (ع) باو پیام داد پیش من بیا تا با تو گفتگو کنم، زهیر نپذیرفت و از ملاقات خودداری کرد، همسر زهیر که همراهش بود گفت سبحان الله پسر پیامبر خدا کسی پیش تو میفرستد و تو نمیپذیری، زهیر برخاست و به حضور امام رفت و چیزی نگذشت که برگشت و چهرهاش میدرخشید و دستور داد خیمهاش را کندند و کنار خیمه امام نصب کردند و به همسر خود گفت تو مطلقهای همراه برادرت به خانه خود برگرد که من تصمیم گرفتهام همراه حسین (ع) کشته شوم، آنگاه به همراهان خود گفت هر کس از شما شهادت را دوست میدارد همراه من باشد و هر کس خوش ندارد برود هیچیک از ایشان با او نماند و همگان همراه همسر زهیر و برادرش به کوفه رفتند.
گویند، چون حسین (ع) از زرود حرکت فرمود مردی از بنی اسد را دید و از او درباره اخبار کوفه پرسید، گفت هنوز از کوفه بیرون نیامده بودم که مسلم بن عقیل و هانی بن عروة کشته شدند و خود دیدم کودکان پاهای آن دو را گرفته و بر زمین میکشیدند، امام حسین (ع) انا لله فرمود و گفت جانهای خود را در پیشگاه الهی حساب میکنیم.
آن مرد به امام حسین گفت ای پسر رسول خدا ترا به خدا سوگند میدهم که جان خود را حفظ کنی و جانهای افراد خاندانت را که همراه تو میبینم، به جای خود برگرد و رفتن به کوفه را رها کن که به خدا سوگند در آن شهر برای تو یاوری نیست.
فرزندان عقیل که همراه آن حضرت بودند گفتند ما را پس از مرگ
______________________________
311- بخشی از آیه 51 سوره نهم (توبه). (م)
312- زرود: نام منطقهای ریگزار میان کوفه و مکه و در راه حاجیان و برای اطلاع بیشتر، ر. ک، یاقوت حموی، معجم البلدان ص 387 ج 4 چاپ 1906 مصر. (م)
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 295
برادرمان مسلم نیازی به زندگی نیست و هرگز برنمیگردیم تا کشته شویم، امام (ع) هم فرمود پس از ایشان خیری در زندگی نیست و حرکت فرمود.
چون به منزل زباله [313] رسیدند فرستاده محمد بن اشعث و عمر بن سعد که به خواهش مسلم او را با نامهای حاکی از بیوفایی و پیمانشکنی مردم کوفه گسیل داشته بودند رسید و چون امام حسین (ع) آن نامه را خواند به درستی خبر کشته شدن مسلم و هانی یقین پیدا کرد و سخت اندوهگین شد، آن مرد خبر کشته شدن قیس بن مسهر را هم داد.
گروهی از ساکنان منازل میان را به امام (ع) پیوسته بودند و میپنداشتند آن حضرت پیش یاران خود خواهد رفت چون این خبر را شنیدند پراکنده شدند و کسی جز خواص امام (ع) با ایشان باقی نماندند.
امام حسین (ع) همچنان پیش میرفت و چون به وادی عقیق [314] رسید مردی از قبیله بنی عکرمه به حضور ایشان آمد و سلام کرد و باطلاع رساند که ابن زیاد میان قادسیه و عذیب [315] سواران را بر کمین گماشته است و افزود که فدای تو گردم بازگرد به خدا سوگند بسوی نیزهها و شمشیرها میروی و بر کسانی که برای تو نامه نوشتهاند اعتماد مکن که آنان نخستین کسانی هستند که به جنگ با تو پیشدستی خواهند کرد، امام حسین (ع) باو فرمود خیرخواهی و در حد کمال نصیحت کردی خدایت پاداش نیکو دهاد، و حرکت فرمود و به منزل شراة [316] رسید شب را آنجا گذراند و فردا حرکت فرمود و چون روز به نیمه رسید و گرما شدت یافت که تابستان بود از دور سواران دیده شدند، امام حسین (ع) به زهیر بن قین فرمود آیا این جا پناهگاهی یا جای بلندی پیدا میشود که آنرا پشت سر خود قرار دهیم و فقط از یک سوی با این گروه به جنگ پردازیم؟ زهیر باو گفت آری کوه ذو جشم این جا سمت چپ تو قرار دارد ما را آنجا ببر که اگر پیش از ایشان آنجا برسی همانگونه است که دوست داری، امام حسین (ع) حرکت کرد و پیش از ایشان به آن کوه رسید و آنرا پشت سر خود قرار داد.
______________________________
313- زباله: از منازل آباد و معروف میان کوفه و مکه که دارای بازارهای متعدد است. (م)
314- جایی نزدیک ذات عرق است و عراقیها برای حج از آنجا محرم میشوند.
315- نام آبی نزدیک کوفه و محل سکونت قبیله بنی تمیم است.
316- نام منطقهای مرتفع نزدیک عسفان.
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 296
سواران که هزار تن بودند به فرماندهی حر بن یزید تمیمی یربوعی رسیدند، امام (ع) همینکه نزدیک شدند به جوانان خود دستور فرمود با مشکهای آب باستقبال آنان بروند و ایشان همگی آب آشامیدند و اسبهای خود را هم سیراب کردند و همگی در سایه اسبهای خود نشستند و لگامهای آنان در دست ایشان بود، چون ظهر فرارسید امام حسین (ع) به حر فرمود آیا همراه ما نماز میگزاری یا تو با یاران خودت و من با یاران خودم نماز بگزاریم؟ حر گفت همگان با تو نماز میگزاریم، و امام حسین (ع) پیش رفت و با همگان نماز گزارد، و چون نماز تمام شد روی خود را بسوی سواران کرد و فرمود:
" ای مردم من در پیشگاه خداوند و حضور شما معذورم، من پیش شما نیامدم تا آنکه نامهها و فرستادگان شما را دریافت کردم و دیدم اکنون اگر عهد و پیمان با من میبندید که مایه اطمینان من باشد با شما به شهر شما میآیم و اگر چیز دیگری است به همانجا که آمدهام برمیگردم".
قوم سکوت کردند و پاسخی ندادند، و چون هنگام نماز عصر فرارسید مؤذن اذان گفت و پس از آنکه اقامه گفت و امام (ع) همچنان با هر دو گروه نماز گزارد و پس از نماز همان سخن را تکرار فرمود، حر بن یزید گفت به خدا سوگند ما نمیدانیم نامههایی که میگویی چیست.
امام حسین علیه السلام فرمود خرجینی را که نامههای ایشان در آن است بیاورید و آوردند و نامهها را برابر حر و یارانش فروریختند.
حر گفت ما از کسانی نیستیم که چیزی از این نامهها را برای تو نوشته باشیم و ماموریم هنگامی که به تو رسیدیم از تو جدا نشویم تا ترا به کوفه پیش امیر عبید الله بن زیاد ببریم، امام (ع) فرمود مرگ از این کار آسانتر است و دستور فرمود بارها را بستند و یارانش سوار شدند و آهنگ بازگشت سوی حجاز فرمود، ولی سواران حر مانع از حرکت ایشان شدند.
امام حسین به حر فرمود چه قصدی داری؟ گفت به خدا سوگند میخواهم ترا پیش امیر عبید الله بن زیاد ببرم، فرمود در این صورت به خدا سوگند با تو جنگ خواهم کرد و چون گفتگو میان ایشان بسیار شد حر گفت من مامور به جنگ با تو نیستم و فقط به من دستور دادهاند از تو جدا نشوم، اکنون چیزی
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 297
اندیشیدهام که بان وسیله از جنگ با تو در سلامت بمانم و آن این است که میان خود و من راهی را برگزینی که نه به کوفه بروی و نه به حجاز و همینگونه رفتار میکنیم تا رای عبید الله بن زیاد برسد.
امام حسین (ع) فرمود این راه را پیش گیر و من از سمت چپ بسوی عذیب پیش میروم از آنجا تا عذیب سی و هشت میل بود و هر دو گروه حرکت کردند و به عذیب حمامات رسیدند و فرود آمدند و فاصله میان آن دو باندازه یک تیررس بود.
سپس امام حسین (ع) از آنجا بسوی راست حرکت فرمود تا به قصر بنی مقاتل [317] رسیدند و هر دو گروه آنجا فرود آمدند، امام حسین (ع) خیمهیی دید پرسید از کیست؟ گفتند از عبید الله بن حر جعفی و او از بزرگان و دلیران کوفه بود، امام (ع) یکی از غلامان خود را پیش او فرستاد و از او خواست به دیدار ایشان بیاید، غلام رفت و این پیام را باو رساند، عبید الله گفت به خدا سوگند من از کوفه بیرون نیامدم مگر اینکه دیدم گروه زیادی آماده برای رفتن به جنگ او شدهاند و بیوفایی شیعیان او را دیدم دانستم که او کشته میشود و من قادر به یاری دادن او نیستم و دوست ندارم که او مرا ببیند و یا من او را ببینم.
امام حسین (ع) پیاده شد و کفش پوشید و به خیمه او رفت و او را برای یاری کردن فراخواند عبید الله گفت به خدا سوگند میدانم هر کس با تو همراهی کند در رستاخیز سعادتمند خواهد بود ولی امید ندارم که بتوانم برای تو کاری کنم در کوفه هم یار و یاوری برای تو نمیشناسم ترا به خدا سوگند میدهم مرا به این کار وادار مکن که هنوز تن به مرگ درندادهام، اما این اسب من که نامش ملحقه است از تو باشد و این اسب را بپذیر و به خدا سوگند بر این اسب چیزی را دنبال نکردم مگر آنکه بان رسیدم و هیچکس مرا تعقیب نکرده است مگر اینکه بر او پیشی گرفتهام.
امام (ع) فرمود اکنون که خودت از یاری دادن ما خودداری میکنی به اسب تو هم نیازی نداریم.
______________________________
317- در معجم البلدان به صورت قصر مقاتل ضبط است و صحیح همان است. (م)
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 298
سرانجام امام حسین (ع)
امام حسین علیه السلام از قصر بنی مقاتل همراه حر بن یزید حرکت فرمود و هر گاه آهنگ صحرا میکرد حر او را از آن کار بازمیداشت تا آنکه به جایی بنام کربلا [318] رسیدند، از آنجا اندکی بسوی راست حرکت کردند و به نینوی [319] رسیدند و در این هنگام مردی که بر مرکبی راهوار سوار بود از مقابل شتابان آمد و همگان منتظر او ایستادند، چون آن مرد رسید به حر سلام داد و به امام حسین (ع) سلام نداد و نامهای از ابن زیاد برای حر آورد که در آن چنین نوشته بود.
" اما بعد، همانجا که این نامهام بدست تو میرسد بر حسین (ع) و یاران او سخت بگیر و او را در بیابانی بدون آب و سبزه فرود آور و حامل این نامه را مامور کردهام تا مرا از آنچه انجام میدهی آگاه سازد و السلام".
حر نامه را خواند و سپس به امام حسین (ع) داد و گفت مرا چارهیی از اجرای فرمان امیر عبید الله بن زیاد نیست همین جا فرود آی و برای امیر بهانهای بر من قرار مده.
امام حسین علیه السلام فرمود کمی ما را پیشتر ببر تا باین دهکده غاضریه [320] که با ما یک تیررس فاصله دارد برسیم یا بان دهکده دیگر که نامش سقبه است و در یکی از این دو دهکده فرود آییم، حر گفت امیر برای من نوشته است ترا در سرزمین خشک و بیآب فرود آورم و چارهیی از اجرای فرمان او نیست.
زهیر بن قین به امام حسین (ع) گفت ای پسر رسول خدا پدر و مادرم فدای تو باد به خدا سوگند اگر نیروی دیگری غیر از همین گروه برای جنگ با ما نیایند همینها هم برای زد و خورد با ما کفایت میکنند و چگونه خواهد بود اگر نیروهای دیگر هم برسند، اجازه فرمای تا هم اکنون با این عده جنگ کنیم که جنگ با اینان برای ما آسانتر است از جنگ با کسان دیگری هم که خواهند
______________________________
318- برای اطلاع بیشتر از وجه تسمیه این سرزمین ر. ک، یاقوت، معجم البلدان، ص 229 ج 7 چاپ مصر 1906- م.
319- دهکدهای کهن و قدیمی که آثار باستانی در آن بسیار است برخی از مورخان آنرا محل یونس پیامبر (ع) میدانند.
320- قریهیی از نواحی کوفه و نزدیک کربلا.
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 299
آمد، امام حسین علیه السلام فرمود من دوست ندارم با ایشان آغاز به جنگ کنم مگر اینکه آنان جنگ را شروع کنند.
زهیر گفت این جا نزدیک ما دهکدهای در زمین پرپیچ و خمی قرار دارد که فرات از سه سو آنرا در بر گرفته است، فرمود نام آن چیست؟ گفت عقر، فرمود از عقر به خدا پناه میبرم. [321] امام حسین به حر فرمود کمی پیش برویم آنگاه پیاده شویم و حرکت کردند و چون به کربلا رسیدند حر و یارانش مقابل امام حسین ایستادند و آنان را از حرکت بازداشتند و گفتند همین جا فرود آیید که رود فرات به شما نزدیک است، امام (ع) پرسید نام این سرزمین چیست؟ گفتند کربلا فرمود آری سرزمین سختی و بلاست، پدرم هنگام جنگ صفین از این منطقه گذشت و من همراهش بودم، ایستاد و از نام آن پرسید و چون نامش را گفتند فرمود این جا محل فرود آمدن ایشان است و محل ریخته شدن خونهای ایشان، و چون معنی این سخن را پرسیدند فرمود گروهی از خاندان محمد (ص) این جا فرود میآیند. [322] آنگاه امام حسین (ع) دستور داد بارها را همانجا فرود آوردند و آن روز چهارشنبه اول محرم سال شصت و یکم هجرت بود و آن حضرت روز دهم که عاشورا بود شهید شد [323] روز دوم ورود آن حضرت به کربلا عمر بن سعد با چهار هزار نفر فرارسید، داستان آمدن عمر بن سعد به کربلا چنین است که عبید الله بن زیاد او را به حکومت ری و مرزدستبی [324] و دیلم منصوب کرد و برای او فرمانی نوشت، عمر بن سعد برای رفتن به ری آماده میشد و بیرون کوفه اردو زده بود که موضوع امام حسین (ع) پیش آمد و ابن زیاد باو دستور داد نخست به جنگ امام حسین برود و چون از آن فارغ شد به محل حکومت خود حرکت کند، عمر بن سعد جنگ با امام حسین (ع) را خوش نمیداشت و مردد ماند و پاسخ روشنی به ابن زیاد نداد، ابن زیاد باو گفت فرمانی را که برای تو نوشتهایم برگردان، گفت در
______________________________
321- عقر نام دهکدهای نزدیک کربلاست و در لغت به معنی نازایی و سرگشتگی است. م
322- ابن ابی الحدید در ص 169 ج 3 شرح خود بر نهج البلاغه چاپ محمد ابو الفضل ابراهیم ذیل خطبه شماره چهل و ششم این موضوع را به تفصیل آورده است و برای اطلاع بیشتر بانجا مراجعه فرمایید. (م)
323- ماه محرم سال 61 هجرت مطابق با اکتبر 685 میلادی و مهر است. م
324- سرزمین گستردهیی میان ری و همدان که دو بخش داشته و مشتمل بر حدود نود دهکده بوده است.
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 300
این صورت میروم و با همان یاران و کسانی که قرار بود با او به ری و دستبی بروند حرکت کرد و به امام حسین (ع) رسید و حر بن یزید هم با همراهان خود باو پیوست.
عمر بن سعد به قرة بن سفیان حنظلی گفت پیش امام حسین برو و از او بپرس چه چیزی موجب شده است این جا بیایی، او آمد و این پیام را گزارد، امام حسین فرمود از سوی من باو بگو که مردم این شهر برای من نامه نوشتند و متذکر شدند که پیشوایی ندارند و از من خواستند پیش آنان بیایم و بایشان اعتماد کردم ولی به من مکر کردند با آنکه هیجده هزار مرد از ایشان با من بیعت کردند و چون نزدیک رسیدم و از فریب آنان آگاه شدم خواستم به همانجا برگردم که آمدهام ولی حر بن یزید مرا از آن کار بازداشت و مرا در این سرزمین فرود آورد و مرا با تو خویشاوندی نزدیک است مرا آزاد بگذار تا برگردم.
قرة با پاسخ امام حسین (ع) پیش عمر بن سعد برگشت و عمر گفت سپاس خدای را سوگند به خدا امیدوارم که از جنگ با امام حسین (ع) معاف باشم و سپس به ابن زیاد نامهای نوشت و این خبر را باطلاع او رساند چون نامه او به ابن زیاد رسید در پاسخ نوشت:
" مضمون نامهات را فهمیدم اکنون بیعت با یزید را به حسین (ع) پیشنهاد کن هر گاه او و همه همراهانش بیعت کردند مرا آگاه کن تا نظر خودم را بنویسم".
چون این نامه به عمر بن سعد رسید گفت خیال نمیکنم ابن زیاد صلح و مسالمت را بخواهد، عمر بن سعد نامه ابن زیاد را برای امام حسین (ع) فرستاد و امام به فرستاده او فرمود هرگز تقاضای ابن زیاد را نخواهم پذیرفت، مگر چیزی جز مرگ است، مرگ خوش باد.
عمر بن سعد این پاسخ را برای ابن زیاد نوشت که سخت خشمگین شد و با یاران خود به نخیله رفت و اردو زد.
آنگاه حصین بن نمیر و حجار بن أبجر و شبث بن ربعی و شمر بن ذی الجوشن را فرمان داد به لشکر ابن سعد بروند و او را بر آن کار یاری دهند شمر هماندم فرمان او را اجرا کرد ولی شبث بن ربعی تظاهر به بیماری کرد و
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 301
ناخوشی را بهانه آورد، ابن زیاد باو گفت تمارض میکنی؟ اگر مطیع مایی به جنگ دشمن ما برو و شبث چون این سخن را شنید حرکت کرد، همچنین حارث ابن یزید بن رویم را گسیل داشت.
گویند ابن زیاد هر گاه کسی را با گروه زیادی به جنگ و پیکار با امام حسین (ع) روانه میکرد آن شخص فقط با عده کمی به کربلا میرسید که مردم جنگ با امام حسین را خوش نداشتند و آنرا ناپسند میدانستند و از آن سر باز میزدند.
ابن زیاد سوید بن عبد الرحمن منقری را همراه سوارانی به کوفه فرستاد و دستور داد در کوفه جستجو کند و هر کس را که از رفتن خودداری کرده است پیش او بیاورد، همچنان که سوید در کوفه مشغول گشت و جستجو بود مردی از شامیان را که برای مطالبه میراث خود به کوفه آمده بود دید او را گرفت و پیش ابن زیاد فرستاد و ابن زیاد دستور داد گردنش را زدند، مردم که چنین دیدند حرکت کردند و رفتند.
گویند، ابن زیاد به عمر بن سعد نوشت که از حسین (ع) و یاران او آب را بازگیر و نباید یک جرعه آب بنوشند همچنان که این کار را نسبت به عثمان بن عفان پرهیزگار انجام دادند.
و چون این نامه رسید عمر بن سعد به عمرو بن حجاج فرمان داد که با پانصد سوار به کنار شریعه فرات برود و مانع از آن شود که امام حسین و یارانش آب بردارند و این سه روز پیش از شهادت آن حضرت بود و یاران امام حسین لب تشنه ماندند.
گویند چون تشنگی بر حسین (ع) و یارانش سخت شد به برادر خود عباس بن علی (ع) که مادرش از قبیله بنی عامر بن صعصعه بود فرمان داد همراه سی سوار و بیست پیاده هر یک مشکی بردارند و بروند آب بیاورند و با هر کس که مانع ایشان شود جنگ کنند.
عباس (ع) به سوی آب رفت و پیشاپیش آنان نافع بن هلال حرکت میکرد تا نزدیک شریعه رسیدند، عمرو بن حجاج از ایشان جلوگیری کرد ولی عباس (ع) با همراهان خود با آنان جنگ کرد و آنها را کنار زد و پیادگان یاران
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 302
امام حسین (ع) مشکها را از آب پر کردند و عباس با یاران خود به حمایت از ایشان پرداخت و آنان آب را به لشکر امام حسین (ع) رساندند.
پس از آن ابن زیاد به ابن سعد چنین نوشت:
من ترا پیش حسین (ع) نفرستادهام که امروز و فردا کنی و برای او آرزوی سلامت و زنده ماندن داشته باشی و برای این هم نفرستادهام که شفیع او پیش من باشی بر او و یارانش پیشنهاد کن که تسلیم فرمان من شوند اگر پذیرفتند او و یارانش را پیش من بفرست و اگر سرپیچی کردند بر او حمله کن که او نافرمان و گردنکش و تفرقهانداز است و اگر این کار را انجام نمیدهی از لشکر ما کناره بگیر و لشکر را به شمر بن ذی الجوشن واگذار و ما فرمان خود را به تو ابلاغ کردیم.
عمر بن سعد به یاران خود دستور حمله داد، آنان شامگاه روز پنجشنبه نهم محرم یعنی شب جمعه حمله کردند و امام حسین (ع) از آنان خواست که جنگ را به فردا موکول کنند و پذیرفتند.
گویند امام حسین (ع) به یاران خود دستور فرمود خیمههای خود را متصل به یک دیگر کنند و خودشان در برابر خیمهها باشند و پشت خیمهها خندقی حفر و آنرا از نی و هیزم انباشته کنند و آتش بزنند تا دشمن نتواند از پشت خیمهها حمله کند و وارد شود.
گویند چون عمر بن سعد نماز صبح گزارد همراه یاران خود حمله را شروع کرد عمرو بن حجاج را بر پهلوی راست سپاه و شمر بن ذی الجوشن را که نام اصلی او شرحبیل بن عمرو بن معاویه و از خانواده وحید قبیله بنی عامر بن صعصعه است بر پهلوی چپ و عروة بن قیس را بر سواران و شبث بن ربعی را بر پیادگان گماشت و پرچم را به زید غلام خود سپرد.
امام حسین علیه السلام هم یاران خود را که سی و دو سوار و چهل پیاده بودند آرایش جنگی داد زهیر بن قین را بر سمت راست و حبیب بن مظاهر را بر سمت چپ گماشت و پرچم را به برادرش عباس سپرد و خود و همراهانش برابر خیمهها ایستادند.
حر بن یزید که راه را بر امام حسین بسته بود پیش آن حضرت آمد و
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 303
گفت همانا از من کاری سر زد و اکنون آمدهام تا جان خود را فدای تو کنم آیا معتقدی که این جان بازی موجب پذیرفته شدن توبه من خواهد بود؟ امام حسین فرمود آری همین توبه تو است بر تو مژده باد که تو به خواست خداوند متعال در دنیا و آخرت آزادی.
گویند، عمر بن سعد به غلام خود زید گفت پرچم را جلو ببر و او پرچم را جلو برد و جنگ در گرفت، یاران امام حسین (ع) پیکار میکردند و شهید میشدند تا آنکه هیچکس جز افراد خانواده آن حضرت با او باقی نماند.
نخستین کس از ایشان که به میدان رفت و جنگ کرد علی بن حسین که همان علی اکبر است بود و همواره پیکار کرد تا شهید شد مرة بن منقذ عبدی بر او نیزه زد و او را بر زمین انداخت و سپس شمشیرها او را فروگرفت و شهید شد.
سپس عبد الله پسر مسلم بن عقیل شهید شد عمرو بن صبح صیداوی بر او تیری زد و کشته شد. پس از او عدی پسر عبد الله بن جعفر طیار بدست عمرو بن نهشل تمیمی شهید شد و سپس عبد الرحمن پسر عقیل با تیر عروة خثعمی شهید شد، پس از او برادرش محمد پسر عقیل با تیر لقیط بن ناشر جهنی شهید شد و پس از او قاسم پسر امام حسن (ع) با شمشیر عمرو بن سعد بن مقبل اسدی شهید شد، و پس از او برادرش ابو بکر پسر امام حسن (ع) با تیر عبد الله بن عقبه غنوی شهید شد.
گویند چون عباس (ع) چنین دید به برادران خود عبد الله و جعفر و عثمان فرزندان علی که بر همه ایشان درود باد گفت جان من فدایتان قدم پیش نهید و از سرور خود دفاع کنید و در راه او کشته شوید، مادر این چهار بزرگوار ام البنین عامری از خاندان وحید است، آنان همگی پیش رفتند و رویاروی دشمن سر و گردن خویش را سپر بلا قرار دادند. هانی بن ثویب حضرمی بر عبد الله بن علی حمله کرد و او را کشت و سپس بر برادرش جعفر بن علی (ع) هم حمله کرد و او را هم شهید کرد.
یزید اصبحی تیری به عثمان بن علی زد و او را شهید کرد و سپس سر او را جدا کرد و پیش عمر بن سعد آورد و گفت به من پاداش بده عمر گفت پاداش خود را از امیرت عبید الله بن زیاد مطالبه کن.
عباس (ع) همچنان پیشاپیش امام حسین (ع) ایستاده بود و جنگ میکرد
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 304
و امام حسین (ع) به هر سو میرفت او هم به همان سو میرفت تا شهید شد رحمت خدا بر او باد.
امام حسین (ع) تنها ماند مالک بن بشر کندی بر آن حضرت حمله کرد و شمشیری بر سرش زد، شب کلاهی از خز بر سر امام (ع) بود که شمشیر آنرا درید و سر را زخمی کرد، حسین (ع) آن را از سر افکند و شب کلاه دیگر خواست و بر سر نهاد و بر آن عمامه بست و بر زمین نشست و کودک کوچک خود را خواست و او را در دامن نشاند مردی از بنی اسد او را هدف تیری بلند قرار داد و در دامن پدر شهید کرد.
امام حسین (ع) همچنان مدتی نشسته بود و اگر میخواستند او را بکشند میتوانستند ولی هر قبیله اقدام بر آن کار را به قبیله دیگر واگذار میکرد و کشتن امام حسین (ع) را خوش نمیداشت.
امام حسین (ع) سخت تشنه بود قدح آبی خواست و چون آنرا به دهان خود نزدیک ساخت حصین بن نمیر تیری بر آن حضرت زد که به دهانش خورد و مانع از آشامیدن شد و امام (ع) قدح را رها فرمود. [325] حسین (ع) چون دید قوم از نزدیک شدن باو خودداری میکنند برخاست و پیاده بسوی فرات حرکت فرمود که میان او و آب مانع شدند و به جای نخست خود برگشت.
در این هنگام مردی از قوم تیری بر آن حضرت زد که بر دوش او فروشد و حسین علیه السلام [326] آنرا از شانه خود بیرون کشید، زرعة بن شریک تمیمی شمشیری بر آن حضرت فرود آورد که امام دست خود را سپر قرار داد و شمشیر بر دستش فرود آمد، سنان بن اوس نخعی با نیزه حمله کرد و نیزه زد و حضرت در افتاد.
خولی بن یزید اصبحی از اسب پیاده شد که سر آن حضرت را جدا کند دستش لرزید و نتوانست برادرش شبل بن یزید پیاده شد و سر امام حسین (ع) را
______________________________
325- این مقتل که دینوری نوشته است در موارد متعدد با دیگر مقاتل اهل سنت و مقاتل شیعیان تفاوت دارد برای اطلاع بیشتر باید به ارشاد شیخ مفید درگذشته 413 هجری مراجعه کرد- م.
326- همه مواردی که بصورت علیه السلام نوشتهام در متن چاپی کتاب آمده است. م
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 305
برید و به برادرش خولی داد، آنگاه مردم آن روناس و خضابها را به غارت بردند و آنچه در خیمهها بود نیز غارت شد. از همه یاران امام حسین علیه السلام و فرزندانش و برادرزادگانش فقط دو پسر او علی اصغر که در سنین بلوغ بود [327] و عمر که چهار ساله بود زنده ماندند و جان سالم بردند، و از یاران او هم دو نفر زنده ماندند یکی مرقع بن ثمامة اسدی که عمر بن سعد او را پیش ابن زیاد فرستاد و ابن زیاد هم او را به ربذه [328] تبعید کرد، مرقع تا هنگام مرگ یزید و گریز ابن زیاد به شام در ربذه بود و پس از آن به کوفه برگشت، دیگری بردهای از بردگان رباب مادر سکینه بود که پس از شهادت امام حسین (ع) او را گرفتند و خواستند گردنش را بزنند بانان گفت من برده زر خریدم و رهایش کردند.
عمر بن سعد هماندم سر امام حسین را همراه خولی بن یزید اصبحی پیش ابن زیاد گسیل داشت و خودش پس از کشته شدن امام حسین دو روز دیگر در کربلا بماند و سپس فرمان حرکت داد و سرهای شهدا را که هفتاد و دو سر بود بر نیزهها نصب کردند، قبیله هوازن بیست و دو سر و قبیله تمیم هفده سر را همراه حصین بن نمیر حمل میکردند و قبیله کنده سیزده سر همراه قیس بن اشعث بردند و بنی اسد شش سر را همراه هلال اعور میآوردند و قبیله ازد پنج سر همراه عیهمة بن زهیر و قبیله ثقیف دوازده سر همراه ولید بن عمرو آوردند. عمر بن سعد دستور داد زنان و خواهران و دختران و کنیزان امام حسین (ع) را در کجاوههای پوشیده بر شتران سوار کردند فاصله میان رحلت پیامبر (ص) و شهادت امام حسین (ع) پنجاه سال بود.
گویند، چون سر حسین علیه السلام را پیش ابن زیاد آوردند و برابر او نهادند با چوب خیزران شروع به زدن به دندانهای پیشین آن حضرت کرد، زید بن ارقم که از اصحاب پیامبر (ص) است حضور داشت [329] به ابن زیاد گفت هان
______________________________
327- مقصود از علی اصغر حضرت امام زین العابدین است و بنابر مشهور تولد ایشان در سال 38 هجرت است و در محرم 61 بیست و دو ساله بودهاند، ر. ک، کلینی، اصول کافی ج 2 ص 368 چاپ علمیه. م
328- دهکدهای در سه میلی مدینه و نزدیک ذات عرق که محل تبعید ابو ذر هم بوده است.
329- زید بن ارقم از قبیله خزرج و از انصار است، در هفده جنگ شرکت کرده است در جنگ بدر و أحد به سبب خردسالی برگردانده شد وفات او را در سال 68 هجرت نوشتهاند، برای اطلاع بیشتر ر. ک، ابن اثیر، اسد الغابه ج 2 ص 219- م.
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 306
چوبدست خود را از این دندانها بردار که خود دیدم رسول خدا (ص) آنها را میبوسید، آنگاه عقده گلوی او را فشرد و گریست ابن زیاد باو گفت برای چه میگریی؟ خدا چشمت را گریان دارد به خدا سوگند اگر نه این بود که پیری خرف شدهای گردنت را میزدم.
گویند سرها را شمر بن ذی الجوشن پیشاپیش عمر بن سعد میبرد، و گویند مردم دهکده غاضریه جمع شدند و اجساد را دفن کردند.
از حمید بن مسلم نقل شده که گفته است عمر بن سعد دوست من بود پس از آنکه از کربلا برگشت پیش او رفتم و از حال او پرسیدم گفت از حال من مپرس که هیچ مسافری بدتر از من به خانه خود برنگشته است رحم و خویشاوندی نزدیک را قطع کردم و مرتکب گناهی بزرگ شدم.
گویند، آنگاه ابن زیاد علی بن حسین (ع) و زنانی را که همراهش بودند با زحر بن قیس و محقن بن ثعلبة و شمر بن ذی الجوشن پیش یزید بن معاویه به شام فرستاد و آنان به شام و دمشق رفتند و سر امام حسین (ع) را پیش او انداختند و شمر بن ذی الجوشن چنین گفت:
" ای امیر مؤمنان، این مرد همراه هیجده تن از خویشاوندان و شصت تن از شیعیان خود پیش ما آمد، به سوی آنان رفتیم و خواستیم که تسلیم فرمان امیر ما عبید الله بن زیاد یا آماده برای جنگ شوند، صبح زود هنگام برآمدن آفتاب بانان حمله بردیم و ایشان را از هر سو محاصره کردیم و چون شمشیرهای ما آنان را فروگرفت به این سو و آن سو گریختند و پناهگاهی نیافتند گویی کبوترانی بودند که از شاهین بگریزند و باندازه کشتن یک پرواری یا خواب نیمروزی وقت گرفت که همه را از پای در آوردیم. و هم اکنون بدنهای ایشان برهنه و جامههایشان و چهرههایشان خاکآلوده است، بادها بر آنها میوزد کرکسها و پرندگان لاشخوار بدیدارشان میآیند." چون یزید این را شنید چشمانش اشکآلود شد و گفت" ای وای بر شما من به اطاعت و فرمانبرداری شما بدون کشتن حسین هم راضی بودم خداوند ابن مرجانه را لعنت کند به خدا سوگند اگر من با او طرف میشدم او را میبخشیدم خداوند ابا عبد الله را رحمت کناد".
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 307
سپس باین بیت تمثل جست:
" سرهای مردانی را که بر ما عزیز بودند شکافتیم و آنان نافرمان بردارتر و ستمکارتر بودند".
سپس فرمان داد زنان و فرزندان را به حرمسرای او ببرند و هر گاه یزید غذا میخورد علی بن حسین (ع) و برادرش عمر را [330] فرامیخواند و همراه او غذا میخوردند روزی به عمر گفت آیا حاضری با این پسرم خالد کشتی بگیری؟ و خالد هم سن و سال او بود، عمر گفت بهتر است شمشیری به من بدهی و شمشیری باو تا با او جنگ کنم و تو بنگری که کدامیک از ما پایدارتریم، یزید او را در آغوش گرفت و این مثل را گفت:
" خوی و عادتی است که از اخزم آنرا میشناسم و مگر مار چیزی جز مار میزاید" [331] آنگاه دستور داد آنان را به بهترین وجهی مجهز کنند و به علی بن حسین (ع) گفت همراه این بانوان و کسان خود حرکت کن و ایشان را به مدینه ببر.
مردی را هم همراه سی سوار با آنان روانه کرد و دستور داد پیشاپیش ایشان حرکت کند و دورتر از ایشان فرود آید تا آنان را به مدینه برساند.
گویند، عبید الله بن حر از اینکه دعوت امام حسین (ع) را در محل قصر مقاتل برای همراهی و یاری دادن نپذیرفته بود سخت پشیمان شد و چند شعر باین مضمون سرود:
" چه اندوهی که تا زنده باشم در گلو و سینهام جایگزین است.
هنگامی که حسین (ع) از من بر دشمنان و ستمگران یاری میطلبید.
فراموش نمیکنم بامدادی را با اندوه میگفت آیا مرا رها میکنی و تصمیم داری بروی؟
اگر آه و اندوه دل شخص زندهای را میشکافت هر آینه دل من تا کنون شکافته شده بود."
______________________________
330- بزرگان علمای شیعی چون شیخ مفید و شیخ طبرسی و مجلسی، میان پسران حضرت امام حسین (ع) از عمر نام نبردهاند، چنین بنظر میرسد که این داستان ساخته و پرداخته طرفداران بنی امیه است. (م)
331- أخزم نام مردی است که نسبت به پدرش بدرفتار بود مرد و پسرانی باقی گذاشت که پدر بزرگ خود را میزدند و او چنین میگفت برای اطلاع بیشتر، ر. ک، میدانی، مجمع الامثال شماره 1933. (م)
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 308
سپس با حالت اعتراض بر ابن زیاد از کوفه بیرون آمد و آهنگ سرزمین جبال کرد و گروهی از مستمندان و درویشان کوفه هم از او پیروی کردند. [332]
عبد الله بن زبیر
گویند ابن زبیر پس از آنکه به مکه رفت و امام حسین (ع) از مکه به قصد کوفه بیرون شد همواره میگفت" من در اطاعت هستم ولی با هیچکس بیعت نمیکنم و پناهنده به این بیت الحرام هستم".
یزید بن معاویه مردی را همراه ده تن از نگهبانان خود فرستاد و باو گفت برو و بنگر که ابن زبیر در چه حال است اگر مطیع بود از او بیعت بستان و اگر نپذیرفت زنجیر بر گردن و دستهای او بگذار و او را پیش من بیاور.
چون آن مرد نگهبان نزد ابن زبیر آمد و گفت برای چه منظوری آمده است ابن زبیر به این شعر مثل زد:
" در مقابل کاری که بر حق نباشد ملایم نمیشوم مگر وقتی که ریگ زیر دندان نرم شود" و به نگهبان گفت پیش سالار خود برگرد و باو بگو که خواسته او را نخواهم پذیرفت، نگهبان گفت مگر در اطاعت نیستی؟ گفت چرا ولی خود را در اختیار تو نمیگذارم و هرگز این کار را نخواهم کرد.
نگهبان پیش یزید برگشت و آنچه را گفته بود باو خبر داد.
یزید ده تن از بزرگان شام را که نعمان بن بشیر انصاری و عبد الله بن عضاة اشعری که مردی نیکوکار بود و مسلم بن عقبه که خدایش لعنت کناد از ایشان بودند فرستاد و بانان گفت بروید و بار دیگر او را به اطاعت و هماهنگی با جماعت دعوت کنید و باو بگویید که پسندیدهتر کاری در نظر من آن است که قرین سلامت و آشتی باشد.
آنان حرکت کردند و به مکه رسیدند و در مسجد الحرام پیش ابن زبیر رفتند و او را به اطاعت و بیعت با یزید دعوت کردند.
______________________________
332- خوانندگان گرامی توجه دارند که بروزگار دینوری مخصوصا هنگام حکومت متوکل و پس از او بنی عباس نسبت به علویان سختگیری میکردهاند و خصوصا نسبت به مرقد منور حسینی و زائران آن حضرت، بنابر این تا حدودی باید عذر دینوری را در تلخیص نسبی فاجعه کربلا موجه دانست و همان طور که قبلا هم متذکر شدم برای اطلاع دقیق و بیشتر باید به کتابهای دیگر مراجعه کرد. (م)
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 309
ابن زبیر به عبد الله عضاة گفت آیا جنگ کردن با من در این حرم رواست؟ گفت اگر بیعت با امیر مؤمنان را نپذیری آری، ابن زبیر اشاره به یکی از کبوتران مسجد کرد و گفت آیا کشتن این کبوتر حلال است؟
ابن عضاة کمان خود را برداشت و تیری در آن نهاد و همان کبوتر را نشانه گرفت و خطاب به کبوتر گفت ای کبوتر آیا تو از اطاعت امیر مؤمنان سرپیچی میکنی؟ و به ابن زبیر نگریست و گفت اگر این کبوتر میگفت آری همانا آنرا میکشتم.
ابن زبیر با نعمان بن بشیر خلوت کرد و باو گفت ترا به خدا سوگند میدهم که بگویی من در نظرت بهترم یا یزید؟ گفت حتما تو بهتری، پرسید پدر من بهتر است یا پدر او؟ گفت بدون تردید پدر تو، پرسید مادر من بهتر است یا مادر او؟ گفت البته مادر تو، پرسید خاله من بهتر است یا خاله او؟ گفت البته خاله تو، پرسید عمه من بهتر است یا عمه او؟ گفت بدون تردید عمه تو، که پدرت زبیر است و مادرت اسماء دختر ابو بکر و خالهات عایشه و عمهات خدیجه دختر خویلد. [333] ابن زبیر گفت با این حال آیا به من سفارش میکنی که با یزید بیعت کنم؟
نعمان گفت اکنون که رای مرا پرسیدی نه این عقیده را ندارم و از این پس هرگز پیش تو نمیآیم.
آن گروه هم به شام برگشتند و به یزید خبر دادند که ابن زبیر پیشنهادی را نخواهد پذیرفت، مسلم بن عقبه مری به یزید گفت ای امیر مؤمنان ابن زبیر با نعمان بن بشیر خلوت کرد و سخنانی باو گفت که ما نفهمیدیم و اکنون فکر و نیت نعمان در بازگشت غیر از فکری است که به هنگام حرکت از پیش تو داشت، و چون این گروه از پیش ابن زبیر رفتند او بزرگان تهامه و حجاز را جمع کرد و آنان را به بیعت با خود فراخواند و همگان با او بیعت کردند غیر از عبد الله عباس و محمد بن حنفیه که از بیعت خودداری کردند.
آنگاه ابن زبیر دستور داد کارگزاران یزید را از مکه و مدینه بیرون کردند
______________________________
333- جناب خدیجه سلام الله علیها عمه زبیر است نه عمه عبد الله بن زبیر، ر. ک، ابن سعد، طبقات ج 3 ص 100 چاپ بیروت و ترجمه آن به قلم این بنده، م.
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 310
و مروان با فرزندان و افراد خاندان خود به شام رفت.
و چون بیعت اهل حجاز و تهامه با عبد الله بن زبیر باطلاع یزید رسید، حصین بن نمیر سکونی و حبیش بن دلجة قینی و روح بن زنباع جذامی را برگزید و همراه هر یک از ایشان لشکری روانه کرد و فرماندهی تمام لشکرها را به مسلم بن عقبة مری داد و آنها را تا محل آبی که نامش وبرة و نزدیکترین آبهای شام به حجاز است بدرقه کرد و چون از ایشان جدا میشد به مسلم گفت:
" اهل شام را از آنچه میخواهند با دشمن خود انجام دهند بازمدار و از راه مدینه برو اگر آنان با تو جنگ کردند با ایشان جنگ کن و در صورتی که پیروز شدی سه روز مدینه را غارت کن".
یزید سپس این شعر را خواند" هنگامی که سپاهیان حرکت کردند و انبوه سواران به وادی القری رسیدند به ابو بکر (یعنی ابن زبیر) بگو آیا سپاهیان مرد مست را میبینی؟" و این بدان جهت بود که ابن زبیر یزید را همواره" مست مینامید".
چون خبر آمدن سپاه به مردم مدینه رسید برای جنگ آماده شدند، قریشیان ساکن مدینه عبد الله بن مطیع عدوی را به فرماندهی خود برگزیدند [334] و انصار عبد الله پسر حنظله غسیل الملائکة را بر خود فرماندهی دادند و به ناحیه حره (سنگلاخ بیرون مدینه) رفتند و اردو زدند و شاعرشان در این باره میگوید:
" در خندقی که با مجد آمیخته است نبردی است که سالهاست میجوشد، تو از ما نیستی و دایی تو هم از ما نیست ای تباهکننده نماز برای شهوتها".
لشکر یزید رسید و با آنان جنگ کردند و فراوان کشته شدند.
گروهی از شامیان از ناحیه بنی حارثه وارد مدینه شدند بنی حارثه همانهایی هستند که در زمان پیامبر (ص) به دروغ میگفتند" همانا خانههای ما بیدفاع است" [335]
______________________________
334- عبد الله بن مطیع در روزگار پیامبر متولد شد و رسول خدا کام او را برداشت، او از جنگ حره گریخت و به عبد الله بن زبیر پیوست و با او کشته شد، ر. ک، ابن اثیر، اسد الغابه ج 3 ص 262 (م).
335- بخشی از آیه 13 سوره 33 (احزاب) برای اطلاع بیشتر از این گفتار منافقان و بنی حارثه. ک، طبرسی، مجمع البیان ج 8- 7 ص 347 چاپ بیروت. م
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 311
مردم مدینه که مشغول جنگ بودند ناگاه و بدون آنکه متوجه باشند از پشت سر مورد هجوم شامیان قرار گرفتند عبد الله بن حنظله امیر انصار و عمرو بن حزم انصاری قاضی مدینه کشته شدند و شامیان سه شبانه روز خون و اموال مسلمانان مدینه را حلال و روا دانستند.
روز چهارم مسلم بن عقبه نشست و ایشان را به بیعت دعوت کرد، نخستین کس که پیش او آمد یزید بن عبد الله بن ربیعة بن اسود بود که ام سلمه همسر پیامبر مادر بزرگ او بود، مسلم باو گفت با من بیعت کن، گفت با تو بیعت میکنم به کتاب خدا و سنت پیامبر (ص)، مسلم گفت نه که باید بیعت کنی به اینکه همه شما اسیران جنگی امیر مؤمنان هستید و او نسبت به اموال و فرزندان شما هر گونه که بخواهد عمل کند.
یزید بن عبد الله از بیعت خودداری کرد و مسلم دستور داد گردنش را زدند، پس از او محمد بن ابی جهم بن حذیفه عدوی آمد و مسلم باو گفت تو همانی که پیش امیر مؤمنان آمدی و او ترا گرامی داشت و پاداش داد و چون به مدینه برگشتی گواهی دادی که او بادهنوشی میکند و از این پس دیگر هرگز چنان گواهی نخواهی داد، گردنش را بزنید و گردن او را زدند، آنگاه معقل بن سنان اشجعی که همپیمان بنی هاشم بود آمد، مسلم باو گفت آیا به یاد داری روزی را که در طبریه [336] از کنار من گذشتی و به تو گفتم از کجا میآیی؟
گفتی یک ماه راه رفتیم و کوفته و خسته شدیم و دست خالی بازمیگردیم و بزودی به مدینه میرویم و این یزید بن معاویه تبهکار را از خلافت خلع و با مردی از فرزندان مهاجران بیعت میکنیم؟ و بدان که من همان روز سوگند خوردم که در هر جا به تو دست یابم ترا بکشم و ای ابله اکنون خداوند مرا بر تو پیروزی داد قبیله اشجع را با کار خلافت چه کار که کسی را عزل یا نصب کند، گردنش را بزنید و گردنش را زدند. پس از او عمرو پسر عثمان پیش آمد، مسلم باو گفت تو ناپاک پسر پاکی، که اگر شامیان پیروز شوند میگویی من پسر عثمانم و اگر حجازیها پیروز شوند میگویی من یکی از شمایم و با این وضع برای امیر
______________________________
336- نام شهری کنار دریاچهیی به همین نام در شمال سوریه که دارای آبهای معدنی گرم هست و حمامهایی آنجا ساخته شده است.
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 312
مؤمنان فتنهانگیزی میکنی، ریش او را از بن بکنید، و چنان کردند حتی یک موی در ریش او باقی نگذاشتند، عبد الملک بن مروان برخاست و درخواست کرد او را ببخشد و مسلم او را بخشید، آنگاه علی بن حسین (ع) آمد، مسلم او را نزد خود و روی فرش خود نشاند و گفت همانا امیر مؤمنان درباره تو به من سفارش کرده است، علی بن حسین (ع) فرمود من از کاری که مردم مدینه انجام دادند خرسند نبودم، گفت آری و سپس آن حضرت را بر استری سوار کردند و به خانهاش برگرداندند. مسلم فرستاد تا علی پسر عبد الله بن عباس را برای بیعت بیاورند او را از خانهاش بیرون کشیدند و آوردند، حصین بن نمیر که از داییهای علی بود او را دید و از دست پاسبانان بیرون آورد مسلم باو گفت فرستاده بودم بیاید بیعت کند او را بیاور، حصین پیام داد علی آمد و بیعت کرد، دختر اشعث بن قیس که از همسران امام حسین (ع) بود به مسلم بن عقبه پیام داد که خانهاش را غارت کردهاند، مسلم دستور داد هر چه از او به غارت بردهاند پس دهند آنگاه با لشکر آهنگ مکه کرد و برای یزید نوشت که در مدینه چه کرده است، یزید به این ابیات تمثل جست:
" ای کاش نیاکان من در بدر بیتابی خزرجیها را از ضربه نیزهها میدیدند.
هنگامی که در قباء ضربهها به بر و پهلوی آنان میخورد و کشتار در قبیله عبد الاشهل ادامه داشت".
و چون مسلم بن عقبه به گردنه هرشی [337] رسید بیمار شد و مرگ او فرارسید گفت مرا بنشانید او را نشاندند و تکیه دادند گفت امیر مؤمنان به من دستور داده است که اگر در این راه مردم حصین بن نمیر را فرمانده لشکر سازم و اگر اختیار با خودم بود او را فرمانده نمیکردم زیرا یمانیها رقیق هستند ولی از فرمان امیر مؤمنان سرپیچی نمیکنم.
آنگاه به حصین گفت چون به مکه رسیدی همان روز جنگ با ابن زبیر را شروع کن و مردم شام را از هر کاری که خواستند با دشمن خود انجام دهند منع
______________________________
337- هرشی: نام گردنهیی در راه مکه و مدینه است.
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 313
مکن و سخن قریش را گوش مده که مبادا ترا فریب دهند، مسلم مرد و بیماری او درد گلو بود.
حصین بن نمیر فرماندهی لشکر را بر عهده گرفت و حرکت کرد تا به مکه رسید.
عبد الله بن زبیر با همه کسانی که با او بودند در مسجد الحرام متحصن شد و حصین بن نمیر دستور داد بر فراز کوه ابو قبیس [338] منجنیقهایی نصب کردند و از آنجا به مردم داخل مسجد سنگ پرتاب میکردند.
در همین حال خبر مرگ یزید بن معاویه به حصین بن نمیر رسید و او به ابن زبیر پیام داد کسی که ما را به جنگ تو فرستاد نابود شد آیا حاضری صلح کنیم؟ و درهای مسجد را بگشایی که ما طواف کنیم و مردم با یک دیگر آمد و شد کنند.
ابن زبیر این پیشنهاد را پذیرفت و دستور داد درهای مسجد را گشودند و حصین و یارانش شروع به طواف کردند، پس از نماز عشا که حصین مشغول طواف بود ناگاه با ابن زبیر روبرو شد، حصین دست او را گرفت و پوشیده باو چنین گفت:
آیا حاضری با من به شام بیایی و من مردم را به بیعت با تو دعوت کنم که کار مردم شام درهم ریخته است و امروز هیچکس را شایستهتر از تو نمیدانم و در شام کسی از دستور من سرپیچی نمیکند؟ عبد الله بن زبیر به شدت دست خود را از دست او بیرون کشید و با صدای بلند فریاد برآورد فقط در صورتی که در مقابل هر یک از کشتهشدگان حجاز ده تن از مردم شام را بکشم.
حصین گفت هر کس ترا از زیرکان عرب تصور کند اشتباه کرده است من با تو پوشیده سخن میگویم و به خلافت دعوت میکنم و تو آشکارا مرا به جنگ دعوت میکنی! و با همراهان خود به شام برگشت و چون به مدینه رسید باو خبر دادند که مردم مدینه بار دیگر برای جنگ با او آماده شدهاند ایشان را خواست و گفت این خبری که از شما به من رسیده است چیست؟ عذرخواهی
______________________________
338- کوهی مشرف بر مکه و مسجد الحرام و بر سمت مغرب آن که در دوره جاهلی به آن امین میگفتهاند که حجر الاسود را در آن به امانت گذاشته بودند.
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 314
کردند و گفتند چنین قصدی نداشتهایم.
ابو هارون عبدی میگوید ابو سعید خدری [339] را با ریش سپید دیدم که موهای دو طرف آن ریخته و وسط آن باقی مانده بود، گفتم ای ابو سعید حال ریش تو چگونه است و بر سر آن چه آمده است؟ گفت این کار ستمگران شامی در جنگ حره است، به خانهام در آمدند و آنچه در آن بود حتی قدحی را که در آن آب میآشامیدم به غارت بردند و رفتند، پس از ایشان ده تن دیگر در آمدند و من به نماز ایستاده بودم خانه را جستجو کردند و چیزی در آن نیافتند، خشمگین شدند و مرا از جانمازم بلند کردند و بر زمین کوفتند و هر یک از ایشان هر چه از موهای ریش من بدستش افتاد میکند و آنچه که میبینی کم پشت و پراکنده است جاهایی است که آنان کندهاند و آنچه پرپشت و انبوه میبینی جاهایی است که بر زمین بوده است و بان دسترس پیدا نکردهاند و آنرا همچنین که میبینی رها کردهام تا با همین حال به محضر پروردگار خود بروم. [340]
خوارج
اشاره
گویند در سال هشتاد کار ازارقه و خوارج بالا گرفت و آنان را به نام سالارشان نافع بن ازرق، ازارقه میگویند. [341] آغاز خروج ایشان به روزگار حکومت یزید بن معاویه بود که با چهل تن خروج کردند و از بزرگان ایشان نافع بن ازرق و عطیة بن اسود و عبد الله بن صبار و عبد الله بن ایاض و حنظلة بن بیهس و عبید الله بن ماحوز در آن شرکت داشتند.
در آن هنگام فرماندار بصره عبید الله بن زیاد بود که اسلم پسر ربیعه را همراه دو هزار سوار به تعقیب ایشان فرستاد و آنان در دهکدهای بنام آسک از دهکدههای اهواز که نزدیک خاک فارس بود با خوارج رویاروی شدند و جنگ در گرفت، خوارج پنجاه تن از یاران اسلم را کشتند و اسلم گریخت، مردی از خوارج در این باره چنین سروده است.
______________________________
339- سعید بن مالک، مشهور به ابو سعید خدری از بزرگان قبیله خزرج و در جنگ خندق و یازده جنگ دیگر در التزام رکاب پیامبر (ص) بوده و در سال 74 هجرت در مدینه درگذشته است. ر. ک، ابن اثیر، اسد الغابه، ج 2 ص 289. م.
340- برای اطلاع بیشتر از جنایات مسلم در مدینه و نام گروهی از کشتهشدگان که شمارشان به سیصد نفر رسیده است صد تن از مهاجران و دویست تن از انصار، ر. ک، نویری، نهایة الارب ج 20 صفحات 495- 490 و ترجمه آن به قلم این بنده. (م)
341- برای اطلاع بیشتر از قیامهای خوارج ر. ک، طبری، ترجمه تاریخ، به قلم پاینده ج 7- م.
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 315
" آیا دو هزار مردی که به گمان شما مؤمن بودند سزاوار بود که در آسک چهل تن شما را وادار به گریز کنند؟ دروغ میگویید چنان نیست که شما پنداشتهاید بلکه خوارج مؤمنند، دانستید که آنان گروه اندکند که بر گروه بسیار پیروز میشوند، شما فرمان شخص ستمگر سرکشی را اطاعت کردید و حال آنکه ستمگران شایسته طاعت نیستند".
ابن زیاد از این کار سخت خشمگین شد و در بصره هیچکس را که متهم به خارجی بودن بود باقی نگذاشت و نهصد مرد را به گمان و اتهام کشت.
اما کار خوارج همچنان بالا میگرفت و هواداران و همفکران ایشان از بصره بانان میپیوستند و پس از مرگ یزید شمارشان بسیار شد و عبید الله بن زیاد هم از عراق گریخت.
مردم بصره که در آن هنگام امیری نداشتند بر خود بیمناک شدند و گرد مسلم بن عبیس قرشی جمع شدند و پنج هزار سوار از دلاوران بصره همراه او کردند و بسوی خوارج بیرون شدند و در جایی بنام دولاب [342] با خوارج رویاروی شد و جنگ در گرفت و هر دو گروه در برابر یک دیگر پایداری کردند آنچنان که نیزهها و شمشیرها شکسته شد و به چنگ و دندان با یک دیگر مبارزه کردند و مسلم بن عبیس قرشی کشته شد و یارانش گریختند. مردی از قبیله ازد در این مورد چنین سروده است:
" چون کار بالا گرفت مرد بخشنده مسلم بن عبیس را پیش ایشان فرستادیم، مرد دیگری غیر از مسلم را پیدا کنید که اگر او را میجویید دیگر نیست، اگر مهلب بن ابی صفره را به جنگ خوارج بفرستید، خوارج برای او لقمه چربی خواهند بود".
مهلب در آن هنگام حاکم خراسان بود، مردم بصره پس از کشته شدن مسلم به سختی از خوارج بیمناک شدند و عثمان بن معمر قرشی را برگزیدند و حدود ده هزار تن از دلاوران خود را با او همراه ساختند و او همراه ایشان در تعقیب خوارج بیرون شد و در فارس به ایشان رسید و جنگ کردند که عثمان کشته شد و
______________________________
342- دولاب: نام دهکدهای در چهار فرسنگی اهواز، ر. ک، یاقوت، معجم البلدان ج 4 ص 104 چاپ مصر 1906، ظاهرا آنچه آقای دکتر عبد المنعم عامر در پاورقی نوشتهاند که از دهکدههای ری است صحیح نیست. م.
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 316
همراهانش گریختند.
مردم بصره برای عبد الله زبیر نامه نوشتند و باو اطلاع دادند که امیری ندارند و از او خواستند کسی را بفرستد تا عهدهدار حکومت شود، او حارث بن عبد الله بن ابی ربیعه مخزومی را فرستاد که به بصره آمد و حکومت را در دست گرفت و بزرگان بصره را دعوت و با ایشان مشورت کرد که فرماندهی جنگ با خوارج را به چه کسی واگذارد و همگان گفتند بر تو باد به مهلب بن ابی صفره.
مردی از بصریان بنام ابن عراده برخاست و این اشعار را برای او خواند: [343]" مسلم بن عبیس جان بر سر این کار نهاد، و برای جنگ، پیر مرد حجازی عثمان قیام کرد، او پیش از روبرو شدن رعد و برقی زد ولی برق حجازی فریبنده است.
عثمان به بال پشهای هم صدمه نزد و دشمنان دین همچنانکه بودند پایدارند. هیچکس شایسته فرماندهی این جنگ غیر از مهلب نیست که مرد سالخورده و جنگ آزموده است، چون گفته شود چه کسی از دو عراق حمایت میکند قبایل معد و قحطان با دستها خود باو اشاره میکنند.
او همان مردی است که اگر با ایشان رویاروی شود آتش آنان را خاموش میکند و هیچکس جز مهلب شایسته این جنگ نیست".
جنگ مهلب با خوارج
احنف بن قیس به حارث بن عبد الله گفت ای امیر برای امیر مؤمنان عبد الله بن زبیر نامه بنویس و از او بخواه تا برای مهلب نامهای بنویسد که مردی را در خراسان بگمارد و خودش به سوی خوارج رود و عهدهدار جنگ با ایشان شود، حارث آن نامه را نوشت و چون نامه به عبد الله بن زبیر رسید برای مهلب چنین نوشت:
" بسم الله الرحمن الرحیم، از عبد الله امیر مؤمنان به مهلب بن ابی صفرة، و سپس، حارث بن عبد الله برای من نامه نوشته است که آتش جنگ
______________________________
343- در الشعر و الشعراء و معجم الشعراء و المؤتلف آمدی و عقد الفرید نام این شخص را ندیدم. (م)
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 317
خوارج ازارقه از دین برگشته شعلهور شده و کارشان دشوار است، چنین مصلحت دیدم که ترا به فرماندهی جنگ ایشان بگمارم زیرا به قیام تو در این باره امیدوارم که شر آنان را از مردم شهر خود کفایت کنی و بیم و هراس آنان را از میان برداری، یکی از افراد خاندان خود را به جانشینی خود در خراسان بگمار و حرکت کن و خود را به بصره برسان و آنجا با بهترین وسیله آماده شو و به سوی ایشان برو که امیدوارم خدایت بر ایشان پیروز گرداند، و السلام".
چون نامه او به مهلب رسید کسی را در خراسان گماشت و حرکت کرد و چون به بصره رسید به منبر رفت، او مردی کم حرف بود و مختصر میگفت، و چنین گفت:
" ای مردم دشمنی سخت شما را فراگرفته است که خون شما را میریزد و اموال شما را غارت میکند اکنون اگر چیزهایی را که میخواهم در اختیارم بگذارید برای جنگ قیام میکنم و از خداوند متعال برای جنگ با ایشان یاری میجویم و گر نه یکی از شما خواهم بود و بر هر کس در کار خود جمع شوید همراهم".
گفتند چه میخواهی؟، گفت از میان شما کسانی را انتخاب میکنم که نه بسیار توانگر باشند و نه فقیر و باید هر سرزمینی را گشودم فرماندهی آن با من باشد و نباید با من در تدبیرهای جنگی مخالفت شود و مرا با رایی که مصلحت بدانم و تدبیری که بیندیشم آزادم بگذارند.
مردم از هر سوی بانگ برداشتند که آنچه میخواهی برای تو خواهد بود و بان راضی و خشنودیم.
مهلب از منبر فروآمد و به خانه خود رفت و دستور داد دیوان سپاهیان را پیش او بیاورند که آوردند و بیست هزار تن از دلیران بصره را برگزید، که هشت هزار تن ایشان از قبیله ازد [344] و دیگران از سایر اعراب بودند و پسرش مغیره را با سه هزار مرد بر مقدمه سپاه قرار داد و بسوی خوارج که کنار رودخانه شوشتر [345] بودند حرکت کرد و با آنان در افتاد و ایشان را چنان به هزیمت راند که تا اهواز
______________________________
344- برای اطلاع از قبیله ازد که دو شاخه مهم بودهاند، ر. ک، جمهرة انساب العرب صفحات 243- 215. (م)
345- بزرگترین رودخانه خوزستان که شاپور سد معروف شاذروان را کنار آن ساخته است.
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 318
عقبنشینی کردند و زیاد اعجم در این باره چنین سروده است [346]:
" خداوند پاداش نیکو به این برادر ازدی (مهلب) بدهد که چه نیکو دفاع و جنگ کرد و پاداش در دست خداست.
چون دیدیم کار دشوار شد و نزدیک است خورشید پوشیده و شب و ستاره آشکار شود. نخست ابو غسان را فراخواندیم که گوشش سنگین بود و احنف هم سر بزیر افکند و بیمناک شد.
با آنکه پسر منجوف برای هر کار بزرگی شایسته بود ولی از این جنگ کوتاهی کرد و بهانه تراشید.
و چون همگان را دیدیم که نیرو و توان ایشان از کار افتاده و یارای جنگ با خوارج را ندارند ناچار مهلب را فراخواندیم".
پس از اینکه خوارج گریختند مهلب چهل روز کنار پل ماند و سپس به تعقیب ایشان پرداخت، چون این خبر به نافع بن ازرق رسید در اهواز باقی ماند تا مهلب آنجا رسید و در جایی که نامش بسلی [347] بود با خوارج رویاروی شد و تمام روز را تا شب با آنان جنگ کرد، ضربتی به چهره مهلب خورد که بیهوش شد و مردم گفتند امیر کشته شد و بر کوشش و انتقامگیری خود افزودند و بسیاری از خوارج را کشتند، سالار ایشان نافع بن ازرق هم کشته شد و خوارج بسوی فارس گریختند.
چون به مردم بصره خبر رسید که مهلب کشته شده است تمام مردم سخت نگران شدند و فرماندار ایشان حارث بن ابی ربیعه تصمیم به فرار گرفت مردی از قبیله بنی یشکر برای او این اشعار را نوشت.
" ای حارث ای پسر بزرگان دلیر بر ما ببخشای و درنگ کن و تا خبر صحیح بدست تو نرسیده است از این جا مرو، اگر روزگار مهلب سر آمده باشد در شهر ما ماه و خورشید خواهد گرفت (رستاخیز میشود)، پس از مهلب برای تو چارهیی باقی نمیماند و در بصره و کوفه برای تو چشم و گوشی (اطاعت و
______________________________
346- شاعر وابسته به بنی امیه و ساکن اصطخر که دارای لکنت زبان بوده است، ر. ک، ابن قتیبه، الشعر و الشعراء ص 343 چاپ بیروت 1969 میلادی. (م)
347- بسلی: این ضبط صحیح نیست، درست آن" سلی" است که یاقوت آنرا جایی نزدیک اهواز و مناذر میداند، ر. ک، معجم البلدان ج 5 ص 118 چاپ مصر 1906 میلادی. (م)
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 319
حرف شنوی) نخواهد بود در آن صورت زود به حجاز برو و در شهر ما توقف مکن که توقف در آن خطر است، و حال آنکه اگر مهلب زنده باشد تو در این شهر ایمن خواهی بود و زنده بودن آن مرد میان ما موجب پیروزی است".
مردی از بنی سعد هم چنین سروده است:
" همانا به هنگام از دست دادن مهلب هر مصیبتی که به ما برسد آسان و سبک است. اگر مهلب نابود شده باشد پس از همچون گوسپندان ناتوان و لاغر در برابر گرگها خواهیم بود، به کسی پناه میبریم او که کوههای ثبیر و حراء و قدید و کبکب را استوار و پایدار میدارد (یعنی پناه به خدا خواهیم برد) [348] از خبری که فرشتگان را عزادار میکند و همه مردم از بصری تا مدینه بر او اندوهگین میشوند". [249] در این هنگام برای مردم بصره مژده سلامت مهلب رسید و شاد شدند و آرامش یافتند و امیر شهر پس از اینکه تصمیم به گریز گرفته بود در شهر باقی ماند.
مردی از بنی ضبه در این باره چنین سروده است:
" همانا پروردگاری که مهلب بخشنده را نجات داد سزاوار است که او را بسیار ستایش کنید، آری مهلب بن ابی صفره تا هنگامی که زنده باشد فرمانروای عراق است و چون او بمیرد مردان همچون زنان خواهند بود و پشیزی ارزش نخواهند داشت، به کمک تو بر شهر خود ایمن شدیم و تو منبر و تخت را وقار و زینت میبخشی".
مردی از خوارج درباره کشته شدن نافع بن ازرق چنین سروده است:
" مهلب سرزنش کرد و پیشامدها بسیار است و سرزنشکنندگان نافع بن ازرق هم بسیارند، نافع بدون اینکه در دین خود مداهنه کند مرد و او هر گاه به آیهای که در آن نام آتش آمده بود میرسید مدهوش میشد، مرگ چیزی است که به ناچار اتفاق خواهد افتاد هر کس که مرگ روز او را فرونگیرد شب
______________________________
348- ثبیر از کوههای مکه و قدید و کبکب از کوههای عرفات است.
349- بصری: شهری در چهار منزلی دمشق و مرکز ناحیه حوران و شهری کهن است، ر. ک، ترجمه تقویم البلدان ابو الفداء، به قلم آقای عبد المحمد آیتی، ص 277 چاپ بنیاد فرهنگ. (م)
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 320
فروخواهد گرفت، هر چند گرفتار مهلب شدهایم که مرد جنگها و شیر مردم خاوران است ولی در جنگها و برخوردها شاید او بر ما چیره شود و شاید ما بر او چیره شویم، با نیزهها جانها را میرباییم و با شمشیرهای برنده درخشان، در جنگ ما او به ما ضربه میچشاند و ما به او و هر یک به دیگری میگوید بچش".
و چون به عبد الله بن زبیر خبر رسید که فرماندارش تصمیم به فرار داشته است او را عزل کرد و برادر خود مصعب را به حکومت بصره گماشت و او حرکت کرد و به بصره آمد و حکومت هر دو عراق و فارس و اهواز را بر عهده گرفت.
و چون نافع بن ازرق کشته شد خوارج بار دیگر جمع شدند و عبد الله بن ماحوز را که از پارسایان ایشان بود بر خود امیر کردند، این خبر به مهلب رسید و از اهواز به تعقیب ایشان پرداخت و در شاپور که از شهرهای فارس است با ایشان رویاروی شد و جنگ کردند و آخر روز خوارج گریختند و تا گرگان عقبنشینی کردند، مهلب همچنان به تعقیب ایشان پرداخت و روزی که سخت باران میبارید خوارج به جنگ او آمدند و جنگ در گرفت و مهلب آنان را مجبور به عقبنشینی کرد و خوارج راه کرمان را پیش گرفتند.
مهلب همواره از شهری برای تعقیب خوارج به شهر دیگری میرفت و پس از هر جنگ، جنگ دیگری میکرد و این کار در تمام مدت حکومت عبد الله بن زبیر تا هنگامی که او کشته شد و حکومت به عبد الملک پسر مروان رسید ادامه داشت.
چون پادشاهی عبد الملک استوار شد حجاج بن یوسف ثقفی را به فرماندهی هر دو عراق گماشت و حجاج تصور میکرد که مهلب در سختگیری بر خوارج کوتاهی میکند و پنداشت که مهلب میخواهد جنگ طول بکشد، عبد الاعلی پسر عبد الله عامری و عبد الرحمن بن سبرة را نزد مهلب فرستاد و گفت او را وادار به حمله کنید و از مهلت دادن به دشمن بازدارید.
آن دو پیش او آمدند و گفتند برای چه آمدهاند، مهلب بان دو گفت همین جا بمانید تا خود ببینید که ما در چه گرفتاری هستیم که حجاج اخباری را شنیده و پذیرفته است و دیدنیها را رد کرده است و مرا بر کاری که خلاف تدبیر است فرمان داده است و پنداشته که او این جا شاهد است و من غایب.
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 321
مهلب به تعقیب خوارج پرداخت و در سرزمینهای نزدیک کرمان بانان رسید و جنگ کرد بر مقدمه سپاه مهلب پسرش مفضل حرکت میکرد، سالار خوارج که عبد الله بن ماحوز بود کشته شد و آنان تا سرزمینهای میانی کرمان عقب نشستند و یکی از پارسایان خود را که نامش قطری پسر فجاءة بود به فرماندهی خود برگزیدند.
مهلب به شهر شاپور برگشت و روز عید قربان به شهر رسید و همراه مردم به مصلی رفت در همان حال که پس از نماز برای آنان خطبه میخواند ناگاه خوارج حمله کردند مهلب گفت سبحان الله آیا در چنین روزی به سراغ ما میآیند؟ جنگ کردن امروز را بسیار ناپسند میدانم ولی خداوند فرموده است:
" ماه حرام به ماه حرام و حرمتها را برابری است هر که ظلم کند بر شما پس بکنید بر او مانند آنچه کرده باشد بر شما" [350] و هماندم از منبر فرود آمد و یاران خود را فراخواند که سلاح پوشیدند و به مقابله خوارج شتافتند، خوارج در حالی که یکی از بزرگان ایشان بنام عمرو القنا پیشاپیش ایشان بود حمله آوردند، عمرو از دلیران خوارج بود و این رجز را میخواند:
" ما بامداد عید قربان با سواران که همچون چوب نیزه استوارند به سراغ شما آمدیم، عمرو القنا در سپیده دم پیشاپیش آن سپاه به سوی مردمی که زبان به کفر آلودهاند حرکت میکند، امروز نذر خود را درباره دشمن وفا میکنم".
جنگ در گرفت و دو گروه در جنگ پایداری کردند و بسیار کشته دادند و همچنان هر دو گروه پا بر جا بودند تا شب فرارسید و خوارج به سوی کازرون عقبنشینی کردند.
مهلب آنان را تعقیب کرد و در کازرون با آنان درگیر شد و سرعت عمل داشت و خوارج در این جنگ پراکنده شدند و روی به گریز نهادند و خود را به مرزهای اصطخر رساندند و مهلب همچنان آنان را تعقیب میکرد و چون به یک دیگر رسیدند حمله کردند و پیشاپیش خوارج مردی چنین رجز میخواند:
______________________________
350- آیه 194 سوره دوم (بقره)، ترجمه از تفسیر ابو الفتوح است و برای اطلاع بیشتر از شان نزول و تفسیر آیه به ص 95 ج 2 تفسیر ابو الفتوح رازی چاپ مرحوم شعرانی مراجعه فرمایید. (م)
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 322
" مهلب تا چه هنگام ما را تعقیب میکند گویا در زمین برای ما مفری از او نیست و هم در آسمان، پس به کجا باید رفت کجا؟" چون قطری این را شنید گریست و آماده مرگ شد و شخصا به جنگ پرداخت و این رجز را میخواند:
" تا چه هنگام از شهادت باید محروم ماند و حال آنکه مرگ همچون گردنبندی بر گردنهای ما آویخته است، فرار در جنگ عادت ما نیست بار خدایا بر پرهیزکاری و عبادت من بیفزای و پس از آن در زندگی رغبتی نیست".
آن روز را تا شب جنگ کردند و چون شب فرارسید قطری با یاران خود بسوی جیرفت رفت و میخواست به کرمان بگریزد، مردی از یاران او این اشعار را سرود:
" ای قطری نیک اگر آهنگ فرار داری با فرار خود بر ما جامه ننگ خواهی پوشاند، همینکه گفته میشود مهلب آمد لبها و دهان تو تسلیم او میشوند و دل تو از بیم پرواز میکند تا کی و تا چه اندازه این فرار و ترس در تو هست در حالی که تو مؤمنی و مهلب کافر است".
و چون خوارج دیدند قطری در جنگ سستی میکند و آهنگ فرار دارد او را از فرماندهی خود عزل کردند و عبد ربه را که از پارسایان ایشان بود بر خود فرمانده ساختند و او همراه ایشان به قومس رفت و آنجا ماند. [351]
مهلب و حجاج
حجاج به مهلب چنین نوشت:
" اما بعد تو با خوارج وقتگذرانی کردی و ایشان با تو، تا آنجا که کار به زیان تو تمام شد و در پیکار با تو آزموده شدند و به جان خودم سوگند اگر ایشان را مهلت نمیدادی این بیماری چنین طولانی نمیشد و این شاخ میشکست که تو با آنان برابر نیستی و پشت سر تو مردان و اموال فراوانی است و حال آنکه ایشان را نه نیروی امدادی است و نه مال که جنبندگان ناتوان نمیتوانند پابپای شتران و اسبان تیزرو حرکت کنند و جدیت و کوشش با عذر آوردن محقق نمیشود اکنون
______________________________
351- معرب کومس، سرزمینی بزرگ میان ری و نیشابور، مرکز آن دامغان بوده است.
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 323
عبید الله بن موهب را پیش تو فرستادم که ترا وادار به حمله کند و مهلت دادن به آنان را رها کنی و السلام".
چون عبید الله بن موهب نامه حجاج را برای مهلب آورد در پاسخ آن چنین نوشت:
" اما بعد، از جانب تو دو مرد پیش من آمدند که من برای راست گفتن پاداشی بایشان نپرداختم، و با وجود آشکار بودن موضوع نیازی به تقدیر احساس نکردم و در آنچه درباره من و دشمن به تو خبر دادهاند دروغ نگفتهاند و جنگ را کسی میبرد که با حوصله و درنگ باشد و در آن چاره از مهلتی نیست که غالب استراحتی کند و مغلوب چارهیی بیندیشد، اما اینکه من ایشان را فراموش کرده باشم یا آنان مرا از یاد برده باشند هرگز چنین نیست، این قوم مختار و آزادند اگر امیدی به پیروزی پیدا کنند میایستند و هر گاه ناامید میشوند میگریزند آنچه بر عهده من است این است که چون میایستند با ایشان جنگ کنم و چون میگریزند ایشان را تعقیب کنم اگر در این کار مهلت میدهم برای این است که از رای آنان آگاه شوم و حال آنکه اگر شتاب کنم ایشان از تصمیم من آگاه میشوند، اکنون اگر مرا با رای و تدبیر خودم واگذاری درد درمان و این شاخ شکسته میشود و اگر مرا به شتاب واداری در حالی که نمیخواهم از تو اطاعت کنم سر مخالفت هم ندارم و در آن صورت اختیار من و مسئولیت بر عهده تو خواهد بود و من از خشم امیران و خشونت پیشوایان به خدا پناه میبرم و السلام".
چون حجاج این نامه را خواند برای او چنین نوشت" من رای و تدبیر را به خودت واگذاشتم هر گونه میخواهی تدبیر و عمل کن".
چون این نامه حجاج به مهلب رسید برای جنگ با خوارج آماده شد و برای تعقیب ایشان به قومس رفت، خوارج از پیش او گریختند و به جیرفت رفتند و آنجا در شهری متحصن شدند، مهلب به تعقیب آنان رفت و آن شهر را چندان در محاصره گرفت که خوارج ناچار اسبهای خود را کشتند و خوردند.
مهلب به پسر خود یزید فرمان داد که چند روز دیگر آنان را در محاصره داشته باشد و سپس راه را برای آنان بگشاید و چون بیرون آیند و به صحرا برسند آنان را تعقیب کند، مهلب از آنجا کوچ کرد و در پنج فرسنگی اردو زد، یزید هم
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 324
چند روزی همانجا ماند و سپس راه را گشود و آنان بیرون آمدند و مهلب ایشان را تعقیب کرد، دو روز در پی ایشان بود تا بانان رسید، خوارج در برابرش ایستادند و تمام آن روز را جنگ کردند و فردای آن روز صبح زود به جنگ آمدند و عبد ربه خوارج را مخاطب ساخت و گفت ای گروه مهاجران پایداری کنید که امشب همگی به بهشت رویم و این قوم هم شب را در دوزخ باشند.
نخست با نیزه جنگ کردند تا آنکه همه نیزهها شکسته شد سپس با شمشیر چندان که شمشیرها از کار بیفتاد و دست به گریبان شدند و به جنگ تن به تن پرداختند، مهلب همراه نگهبانان خود از اسب پیاده شد و بر خوارج حمله میکرد و این گفتار خداوند را میخواند" و کارزار کنید با ایشان تا نباشد فتنه کفر و باشد دین خدای را" [352] و همچنان تا شب جنگ کردند، فردا بامداد به جنگ بازآمدند، خوارج غلاف شمشیرهای خود را شکسته و سرهای خود را تراشیده بودند و به جنگ ادامه دادند تا عبد ربه و همه دلیران سپاه او کشته شدند و کسی جز ناتوانان ایشان باقی نماند و آنان هم وارد لشکر مهلب شدند و هر یک به افراد قبیله خود پیوستند.
در این هنگام مهلب از اسب خود پیاده شد و گفت سپاس خداوندی را که ما را به امن و امان برگرداند و زحمت جنگ و این دشمن را کفایت فرمود.
بشر بن مالک حرسی را برای مژده فتح همراه نامه پیش حجاج فرستاد و چون فتح نامه بدست حجاج رسید آنرا همراه بشر بن مالک پیش عبد الملک بن مروان فرستاد بشر برخاست و این اشعار را خواند:
" فتنه و آشوب ازارقه روزگار را نابود کردیم و همگان همچون آل ثمود نابود شدند. آنان را با ضرب نیزه در گلوهایشان و ضربه شمشیری را که کودک نوزاد را پیر میکرد از پای در آوردیم، هر گاه چیزی میخواستم قطری را مقابل خود میدیدم که سوار بر اسب نیرومند باریک میان تندرو است و مرا میترساند، او نشان بر خود زده بود و با شمشیر لشکر را ضربه میزد و عمرو چون آتش برافروخته بود" [353]
______________________________
352- آیه 189 سوره دوم، ترجمه از تفسیر ابو الفتوح است. (م)
353- در کتب تذکره که در دسترس بود نام بشر را به عنوان شاعر ندیدم. (م)
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 325
حجاج به مهلب نامه نوشت و دستور داد پیش او آید و مهلب حرکت کرد و پیش حجاج آمد که از او استقبال کرد و او را گرامی داشت و باو نیکی کرد و دستور داد پاداش و جایزه باو و به هفت پسرش مغیره، حبیب، یزید، مفضل، مدرک، محمد، عبد الملک و عبد الله [354] پرداخت شد و یاران او را هم گرامی داشت.
کشته شدن قطری پسر فجاءة
قطری به ری رفت، حجاج، سفیان ابرد را به تعقیب او فرستاد و او به ری آمد، فرماندار ری اسحاق پسر محمد بن اشعث بود که همراه صد سوار از سپاه خود سوار شد و با سفیان ابرد به تعقیب قطری رفت که همراه صد سوار در مرزهای طبرستان بود، قطری از اسب خود پیاده شده و در حالی که دستهایش را زیر سر نهاده بود خوابیده بود بیدار شد و به مردی از مردم طبرستان گفت برای من یک جرعه آب بیاور و چون آب آورد پیش از آنکه آنرا بیاشامد آن گروه فرارسیدند او را کشتند و سرش را جدا کردند، سفیان آن را گرفت و پیش حجاج برگشت و سر را برابر او انداخت و حجاج آنرا برای عبد الملک فرستاد.
حکومت خراسان
مهلب پس از بازگشت در خانه خود در بصره ماند تا آنکه فرمان حکومت او به خراسان از سوی عبد الملک رسید و آنجا رفت پنج سال حاکم خراسان بود و درگذشت.
عبد الملک حکومت خراسان را به حجاج سپرد و حجاج از سوی خود یزید پسر مهلب را به حکومت خراسان گماشت، یزید خردمندتر و زیباتر و زبانآورتر و اندیشمندتر پسران مهلب بود و مهلب هنگام مرگ خود او را به جانشینی خویش گماشته بود، او چند سال در خراسان ماند تا آنکه حجاج او را از کار برکنار کرد و قتیبة بن مسلم را بر خراسان گماشت، قتیبه تمام سرزمینهای ما وراء النهر را گشود و چندان در خراسان بود که یارانش بر او شورش کردند و او را کشتند. [355]
______________________________
354- ملاحظه میفرمایید که مینویسد هفت پسر و حال آنکه نام هشت تن را آورده است. (م)
355- برای اطلاع بیشتر از سرانجام قتیبه، ر. ک، طبری، ترجمه آقای ابو القاسم پاینده صفحات 3900- 3893. (م)
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 326
پس از عبد الملک مروان پادشاهی به ولید بن عبد الملک و پس از او به برادرش سلیمان بن عبد الملک رسید، سلیمان خالد بن عبد الله قسری را بر حکومت عراق گماشت و او برادرش اسد بن عبد الله را به حکومت خراسان فرستاد و او همچنان در خراسان بود تا هنگامی که هواداران محمد بن علی بن عبد الله بن عباس معروف به امام در خراسان ظاهر شدند. [356].
عراق پس از مرگ یزید
گویند چون یزید بن معاویه مرد، عبید الله بن زیاد حاکم بصره بود، برادرزادهاش حارث بن عباد بن زیاد برای او این اشعار را نوشت:
" ای عبید الله آگاه باش، یزید که به نیروی او مالک رقاب مردم شدی مرد. آیا میتوانی در برابر مردمی که داغدارشان کردهای پایداری کنی؟ این از رای پسندیده بدور است، برای تو راهی و پناهی جز قبیله ازد نیست که پدرت را به هنگام شورش آن سرزمینها پناه دادند".
عبید الله از این گفتار برادرزاده خود که خردمند بود تعجب کرد.
عبید الله زیاد غلام خود مهران را که در ادب و خرد همتای وردان غلام عمرو عاص بود و مادیانهای معروف به مهرانی منسوب باوست احضار کرد و گفت ای مهران امیر مؤمنان یزید مرد، عقیده تو چیست؟ مهران گفت ای امیر مردم اگر اختیار خود را داشته باشند هیچیک از فرزندان زیاد را به حکومت بر خود برنمیگزینند که شما نخست به کمک معاویه و پس از او به کمک یزید بر مردم حکومت کردید و هر دو مرده و نابود شدهاند تو هم مردم را خونخواه خود کردهای و در امان نیستم که بر تو شورش نکنند، چاره این است که به قبیله ازد بروی که اگر ایشان بپذیرند و ترا امان دهند از تو دفاع و حمایت خواهند کرد تا تو به محل امنی برسی و مصلحت آن است که پیش حارث بن قیس که دوستدار تو و سالار قوم است و بر او حق نعمت داری بفرستی و او را از مرگ یزید آگاه کنی و از او بخواهی که ترا پناه دهد، عبید الله بن زیاد گفت رای صواب همین است که تو گفتی و هماندم کسی پیش حارث فرستاد و چون آمد خبر مرگ یزید را باو داد و
______________________________
356- همچنان که میبینید مطالب تاریخی از هم گسیخته ثبت شده و پیوستگی موضوعات رعایت نشده
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 327
با او مشورت کرد.
حارث گفت مشاور باید امین باشد، اگر میخواهی همین جا بمانی ما گروه ازدیها از تو حمایت و دفاع میکنیم و اگر میخواهی مخفی شوی ترا میان خود میگیریم و پوشیده نگهمیداریم تا از تعقیب تو دست بردارند و سپس کسانی را همراه تو میکنیم تا ترا به جای امن برسانند، عبید الله گفت همین را میخواهم.
حارث باو گفت من پیش تو میمانم تا شب و تاریکی فرارسد و آنگاه ترا به قبیله میبرم، و حارث همانجا ماند و چون تاریکی شب فرارسید عبید الله دستور داد تمام آن شب چراغهای خانهاش روشن باشد که اگر کسی در جستجوی او برآید تصور کند او در خانهاش هست، آنگاه برخاست و جامه پوشید و عمامه بست و بر چهره خود رویبند انداخت.
حارث باو گفت روبند انداختن در روز مایه خواری و زبونی و در شب موجب بدگمانی است چهرهات را بگشای و پشت سر من حرکت کن و آن کس که جلو حرکت میکند مایه حفظ و سپر بلای کسی است که از عقب حرکت میکند، و حرکت کردند، ابن زیاد به حارث گفت پدر و مادرم به فدای تو، مرا از راههای مختلف و پیچ در پیچ ببر نه از یک راه مستقیم که در امان نیستم و ممکن است مرا تعقیب کنند.
حارث باو گفت به خواست خداوند بر تو چیزی نخواهد بود آرام بگیر و چون اندکی رفتند، ابن زیاد به حارث گفت ما کجاییم؟ گفت در محله بنی مسلم، ابن زیاد گفت به خواست خداوند متعال سلامت ماندیم. باز پس از ساعتی ابن زیاد پرسید کجا هستیم؟ حارث گفت در محله بنی ناجیه گفت به خواست خداوند نجات پیدا کردیم و به راه خود ادامه دادند تا آنکه به قبیله و محله ازد رسیدند، حارث، ابن زیاد را به خانه مسعود بن عمرو که پس از مهلب سالار و بزرگ ازد بود برد و مهلب در آن هنگام همچنان در خراسان بود، حارث به مسعود گفت ای پسر عمو این عبید الله بن زیاد است و من از سوی تو او را امان دادهام، مسعود گفت ای پسر قیس قوم خود را نابود کردی و ما را در معرض جنگ با همه مردم بصره قرار دادی و ما قبلا پدرش را هم پناه داده بودیم ولی نزد او پاداش برای ما نبود.
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 328
موجب پناه دادن ازد به زیاد چنین بود که علی (ع) به روزگار خلافت خود هنگامی که به جنگ صفین میرفت زیاد را که معروف به زیاد بن عبید بود بر بصره گماشت، معاویه هم عامر بن حضرمی را با لشکری به بصره فرستاد و او بر بصره پیروز شد و زیاد از او گریخت و به قبیله ازد پناه برد که او را پناه دادند و از او حمایت کردند تا آنکه مردم دوباره بر زیاد جمع شدند و او عامر بن حضرمی را از بصره بیرون راند و زیاد بر سر کار خود باقی ماند.
مسعود بن عمرو، عبید الله را به اندرونی خود برد و او را در حجرهیی جا داد و دو تن از زنان خدمتگزار را برای خدمت او گماشت، سپس قوم خود را پیش خود جمع کرد و این خبر را به اطلاع ایشان رساند.
و چون مردم شب را به روز رساندند و خبر مرگ یزید را در یافتند به خانه ابن زیاد هجوم آوردند که بکشندش و در آن خانه هیچکس را ندیدند، به زندان رفتند و درهای آنرا شکستند و هر که را در زندان بود بیرون آوردند و مردم بصره نه روز بدون حاکم بودند، آنگاه خود مردم بر عبد الله بن حارث بن نوفل بن حارث بن عبد المطلب بن هاشم جمع شدند و او را به سبب صلاح و پارسایی و خویشاوندی با رسول خدا (ص) به سالاری برگزیدند و او آن کار را بر عهده گرفت و به تدبیر امور پرداخت.
چون چند روزی گذشت و عبید الله بن زیاد از اینکه مورد تعقیب باشد آسوده شد به مسعود بن عمرو و حارث بن قیس گفت مردم آرام گرفتند و از من مایوس شدند مقدمات بیرون رفتن مرا از بصره فراهم آورید تا به شام بروم.
آن دو مردی از قبیله بنی یشکر را که امین و آشنا بر راهها بود اجیر کردند و ابن زیاد را بر ناقهای مهری (منسوب به یکی از قبایل بنام مهرة) سوار کردند و به مرد یشکری گفتند از ابن زیاد جدا مشو تا او را به محل امنی در شام برسانی، و چون ابن زیاد بیرون آمد، مسعود و حارث هم همراه تنی چند از قوم سه روز او را بدرقه کردند و برگشتند. مرد یشکری میگوید شبی همچنان که حرکت میکردیم کاروانی از مقابل آمد و آوازهخوانی برای شتران این اشعار را میخواند:
" پروردگارا ای پروردگار زمین و بندگان، زیاد و پسرانش را لعنت
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 329
فرمای که چه بسیار از مسلمانان عابد نمازگزار فروتن را کشتند، مسلمانانی که شب زندهدار بودند" چون عبید الله بن زیاد این اشعار را شنید ترسید و گفت من و جای مرا شناختهاند، گفتم مترس چنین نیست که هر کس نام ترا ببرد جای ترا هم بداند و حرکت کردیم و مدتی همچنان که بر ناقهاش سوار بود سر بزیر افکنده و سکوت کرده بود پنداشتم خوابیده است، بانگ برداشتم که ای خفته، گفت خواب نیستم ولی در موضوعی فکر میکنم، گفتم من میدانم درباره چه چیزی فکر میکنی، گفت بگو ببینم.
گفتم از اینکه حسین بن علی (ع) را کشتهای پشیمان شدهای همچنین فکر میکنی که کاخ سپید را در بصره ساختی و اموال فراوانی در آن خرج کردی و مقدر نبود که از آن بهرهمند شوی و بر کشتن گروهی به تهمت و گمان اینکه از خوارج هستند پشیمانی. گفت ای برادر یشکری صحیح نگفتی و من در این موارد نمیاندیشیدم اما کشتن من حسین را چنین بود که او بر حاکم و مردمی که در کاری متفق بودند خروج کرد و پیشوا برای من نوشت و به من دستور قتل او را داد و اگر خطایی باشد بر عهده یزید است، اما در مورد کاخ سپید هم فکری نمیکنم برای اینکه آنرا با مال و فرمان پیشوا و برای او ساختم، اما در مورد کشتن خوارج پیش از من کسی که بهتر از من است یعنی علی بن ابی طالب (ع) آنان را کشت ولی من در مورد برادرانم و فرزندان ایشان میاندیشم که چرا آنان را پیش از این اتفاق از بصره بیرون نبردم و درباره خزینههای اموال در کوفه و بصره میاندیشم که چرا پیش از این که خبر مرگ خلیفه بمن برسد میان مردم تقسیم نکردم تا بان وسیله برای خود میان مردم نام پسندیده به یادگار بگذارم.
گفتم حالا چه تصمیمی داری و میخواهی چه کار کنی؟
گفت اگر به دمشق برسم و ببینم مردم بر حکومت کسی اتفاق کردهاند من هم با آنان همراهی خواهم کرد و اگر بر کسی اتفاق نکرده باشند چون گله بدون شبان هستند و به هر گونه بخواهم کارها را زیر و رو خواهم کرد.
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 330
حکومت مروان بن حکم [357]
همان مرد یشکری میگوید، چون به دمشق رسیدیم مردم هنوز با یک دیگر اختلاف داشتند و کسی را بر خود به حکومت انتخاب نکرده بودند، مروان بن حکم هم تصمیم داشت پیش عبد الله بن زبیر برود و با او بیعت کند و همراه او باشد.
عبید الله بن زیاد پیش مروان رفت و او را در این باره سرزنش کرد و گفت تو سالار قوم خود و برای حکومت سزاوارتری دست فراز آر تا با تو بیعت کنم.
مروان گفت بیعت تو یک نفر چه سودی دارد؟ پیش مردم برو و این کار را با آنها در میان بگذار، عبید الله از پیش او بیرون آمد و گروهی از بنی امیه را دید و ایشان را نکوهش کرد که چرا سستی میکنند و آنان را به بیعت با مروان واداشت و آنان جمع شدند و با مروان بیعت کردند.
مروان با مادر خالد بن یزید که دختر هاشم بن عتبه و همسر یزید بود ازدواج کرد و چون نه ماه از حکومت مروان گذشت همین همسرش او را کشت، و چنین بود که روزی مروان به خالد پسر یزید که کودکی هفت ساله بود نگریست و دید طوری راه میرود که مروان نپسندید و به خالد گفت این چه راه رفتنی است و به مادرش دشنام داد [358] پسرک به مادر خود شکایت برد و مادرش گفت پس از این چنان سخنی نخواهد گفت و او را مسموم کرد [359]، مروان همینکه احساس کرد مسموم شده است بنی امیه و بزرگان شام را جمع کرد و برای پسرش عبد الملک بیعت گرفت.
حکومت عبد الملک بن مروان
اشاره
مروان در سال شصت و ششم هجرت در شصت و سه سالگی مرد و پس
______________________________
357- چگونه ابو حنیفه دینوری از حکومت معاویه پسر یزید غفلت کرده و آنرا نیاورده است، برای اطلاع بیشتر در این باره، ر. ک، یعقوبی، تاریخ ج 2 ص 254 چاپ بیروت 1960 میلادی و به مقدسی، البدء و التاریخ، ج 6 ص 17 چاپ 1919 میلادی، (م)
358- 359- برای اطلاع بیشتر از اقوال دیگری که در این باره گفته شده است، ر. ک، طبری، ترجمه تاریخ به قلم آقای ابو القاسم پاینده ص 3252 و نویری، نهایة الارب ج 21 ذیل خبر مرگ مروان، و به ترجمه آن به قلم این بنده، اختلاف بر سر ولایت عهدی خالد یا فرزندان مروان بوده است. (م)
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 331
از او پسرش عبد الملک به حکومت رسید، عمرو بن سعید بن عاص از بیعت با عبد الملک خودداری کرد و بر او خروج نمود، مردم شام به دو گروه تقسیم شدند، گروهی با عبد الملک و گروه دیگر با عمرو بن سعید بودند، بنی امیه و بزرگان شام میان ایشان وساطت کردند و صلح کردند که در حکومت شریک باشند و همراه هر یک از کارگزاران عبد الملک مردی هم از سوی عمرو بن سعید باشد، نام خلیفه بر عبد الملک باشد و اگر او مرد پس از او عمرو به خلافت برسد، در این مورد نامهای هم نوشته شد و بزرگان شام را بر آن نامه گواه گرفتند.
روح بن زنباغ که از ویژگان عبد الملک بود روزی در خلوت باو گفت ای امیر مؤمنان آیا معتقدی که بر عهد خود نسبت به عمرو بن سعید وفا کنی؟
گفت ای پسر زنباغ وای بر تو آیا شده است که دو جانور نر در گلهای باشند مگر اینکه یکی از ایشان دیگری را کشته است، عمرو بن سعید مردی به خود شیفته بود و در کار خود سهلانگاری میکرد و از دشمنان خود غافل بود.
کشتن عمرو بن سعید بن عاص
روزی عمرو بن سعید نزد عبد الملک آمد و عبد الملک آماده برای غافلگیر کردن او بود دستور داد او را گرفتند بر زمین زدند و سرش را بریدند و بدنش را در گلیمی پیچیدند، [360] یاران عمرو که بر در کاخ بودند متوجه شدند و یک دیگر را فراخواندند، عبد الملک پانصد کیسه را که قبلا در هر یک دو هزار درم نهاده و آماده کرده بودند دستور داد از پشت بام کاخ میان طرفداران عمرو ریختند و آنان مشغول جمع کردن کیسهها شدند و سر عمرو را هم که انداخته بودند همانجا ترک کردند و پراکنده شدند، فردای آن روز عبد الملک پنجاه تن از غلامان و دوستان عمرو را گرفت و آنان را گردن زد، دیگر طرفداران او گریختند و به عبد الله بن زبیر پیوستند و شاعر آنان در این باره چنین سروده است:" ای خاندان مروان با گمراهی و بدبختی به عمرو غدر کردید و کسانی چون شما خانهها را بر پایه غدر و مکر میسازند.
______________________________
360- نویری در نهایة الارب میگوید، عبد الملک بدست خویشتن عمرو را بر زمین انداخت و بر سینهاش نشست و سرش را برید، ج 21 ذیل عنوان کشته شدن عمرو بن سعید، (م).
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 332
ما و آنانی که از کشتن او شاد شدند شبانگاه برگشتیم در حالی که گویی بر شانههای ما سنگهای بزرگ سنگینی میکرد.
عمرو ناتوان نبود ولی مرگ ناگهان و بدون اینکه او بفهمد به سراغش آمد، گویی خاندان مروان هنگامی که او را کشتند چون پرندگان کوچک آزار دهنده بودند که بر شاهین حمله آوردند".
گویند و چون عبید الله بن زیاد از بصره بیرون آمد شایع شد که در قبیله ازد پناهنده شده است، مردی از خوارج شبانه در کمین مسعود بن عمرو نشست و چون برای نماز صبح از خانه بیرون آمد با کارد باو حمله کرد و او را کشت.
ازدیها جمع شدند و گفتند به خدا سوگند کسی غیر از تمیمیها او را نکشته است و ما سالار بنی تمیم احنف بن قیس را خواهیم کشت.
احنف به قوم خود گفت ازدیها شما را متهم کردهاند که دوست ایشان را کشتهاید و در این باره از حد گمان گذشته و یقین کردهاند و چارهیی از پرداخت خونبهای او نیست و هزار ماده شتر فراهم آوردند و برای ازدیها فرستادند و این مقدار خونبهای پادشاهان بود و ازدیها خشنود شدند و از تعقیب موضوع دست برداشتند.
در این میان کار عبد الله بن زبیر قوی شد و مردم کوفه به اطاعت او در آمدند و او عبد الله بن مطیع عدوی را به حکومت کوفه گمارد، و برادرش مصعب پسر زبیر را به فرمانداری بصره فرستاد و به عبد الله بن مطیع دستور داد برای کارهای خود با مصعب مکاتبه کند، آنگاه کارگزاران و فرمانداران خود را به یمن و بحرین و عمان و دیگر سرزمینهای حجاز گسیل داشت و همه سرزمینها غیر از شام و مصر که در اختیار مروان بود تسلیم زبیر شد. اخبار الطوال/ ترجمه 332 کشتن عمرو بن سعید بن عاص: ..... ص : 331
گرفت و او کعبه را خراب کرد و آنرا از نو ساخت و این کار در سال شصت و پنج هجری بود، ابن زبیر حجر الاسود را در حریری پیچید و در صندوقی نهاد و بر آن مهر زد و همراه طلاها و گوهرهایی که از کعبه آویخته بود به پردهداران سپرد و چون ساختمان خانه تمام شد حجر را در خانه خدا جای داد (شاید هم منظور این باشد که حجر اسماعیل را ضمیمه خانه کرد- م).
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 333
و چون ابن زبیر کشته شد حجاج آنرا ویران کرد و دوباره کعبه را همان گونه که بود ساخت و تا امروز (قرن سوم هجری- م) بر همان اساس است.
دعوت برای خلافت خاندان علی علیه السلام: [از طرف مختار]
اشاره
گویند، مختار پسر ابو عبید ثقفی در کوفه با شیعیان بنی هاشم آمد و شد داشت و ایشان هم پیش او رفت و آمد میکردند، مختار آنان را دعوت میکرد که با او برای انتقام گرفتن از خون حسین (ع) قیام کنند و گروه زیادی دعوت او را پذیرفتند که بیشتر از قبیله همدان بودند و گروه بسیاری از ایرانیان که در کوفه بودند و معاویه برای ایشان مستمری تعیین کرده و معروف به حمراء (سرخ جامگان؟- م) بودند و شمارشان حدود بیست هزار مرد بود با او همراه شدند.
در آن هنگام عبد الله بن مطیع از سوی ابن زبیر فرماندار کوفه بود و به مختار پیام داد این گروههایی که صبح و شام پیش تو میآیند چیست؟ مختار گفت این جا بیماری است که مردم به عیادت او میآیند.
مختار همچنان بود تا اینکه برخی از خیرخواهان باو گفتند بر تو باد که ابراهیم بن اشتر را استمالت و به خود نزدیک کنی که اگر او بر هر کاری با تو همراهی کند پیروز میشوی و به خواسته خود دست مییابی.
مختار گروهی از یاران خود را فراخواند که پیش او آمدند و در حالی که نامهای در دست داشت که با سرب مهر شده بود گفت بیایید با هم پیش ابراهیم پسر اشتر برویم.
شعبی میگوید من هم از کسانی بودم که پیش مختار رفتم و دیدم سرب آن نامه سپید و درخشان است و چنین پنداشتم که باید آن نامه را شب پیش با سرب مهر کرده باشند، شعبی میگوید، من و یزید بن انس اسدی و احمر بن سلیط و عبد الله بن کامل و ابو عمره کیسان آزاد کرده قبیله بجیله که مردم میگفتند پناهنده ایشان است و بعد هم رئیس شرطه مختار شد همراه مختار حرکت کردیم، گوید به خانه ابراهیم پسر اشتر رفتیم و او در صحن خانه خود نشسته بود و چون بر او سلام دادیم دست مختار را گرفت و او را همراه خود بر مسند خویش نشاند.
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 334
مختار که مردی زبانآور بود لب به سخن گشود، نخست نیایش و ستایش خداوند و درود بر پیامبر (ص) را بیان کرد و سپس خطاب به ابراهیم چنین گفت:
خداوند متعال تو و پیش از تو پدرت را به دوستی و یاری دادن و شناخت منزلت بنی هاشم و حقوقی که خداوند برای ایشان واجب فرموده گرامی داشته است، و اکنون محمد بن علی بن ابی طالب یعنی محمد بن حنفیه این نامه را در حضور این گروه که همراه منند برای تو نوشته است، همراهان او همگی گفتند گواهی میدهیم که این نامه اوست و خود ما او را هنگامی که این نامه را مینوشت دیدیم.
مختار نامه را باو داد که گشود و خواند و در آن چنین نوشته بود:
" بسم الله الرحمن الرحیم، از محمد بن علی به ابراهیم بن اشتر، و بعد همانا مختار در صدد انتقام گرفتن از خون حسین (ع) است در این کار او را یاری ده و با او همکاری کن تا خداوند پاداش این جهانی و پاداش پسندیده آن جهانی به تو عنایت فرماید".
چون ابراهیم نامه را خواند گفت برای اجرای فرمان محمد بن علی سراپا گوش و فرمانبردارم، هر چه میخواهی بگو و بخواه.
مختار گفت آیا درباره کار خود ما پیش تو بیاییم یا تو پیش ما میآیی؟
ابراهیم گفت من همه روزه به خانه تو خواهم آمد.
شعبی میگوید [361] ابراهیم همه روز با تنی چند از دوستان و خدمتکاران خود سوار میشد و به خانه مختار میآمد.
شعبی گوید، از گواهی دادن آن گروه که همراه من بودند بر اینکه خود دیدهاند که محمد بن حنفیه آن نامه را برای ابراهیم نوشته است به وحشت افتادم و به خانه هر یک مراجعه کردم و پرسیدم آیا تو خودت محمد بن حنفیه را به هنگام نوشتن این نامه دیدهای؟
______________________________
361- عامر بن شراحیل معروف به شعبی، منسوب به شعب که خاندانی از قبیله همدان است متولد 19 و در گذشته 103 هجرت، وابسته و ندیم عبد الملک مروان و از سرسپردگان بنی مروان است، ر. ک، زرکلی- الاعلام ج 4 ص 18. (م).
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 335
هر یک از ایشان میگفت آری و چه چیز موجب شک و تردید تو است؟
گوید با خود گفتم اگر به حقیقت این موضوع از طرف ابو عمره که ایرانی است پی نبرم به کس دیگری برای کسب حقیقت امید ندارم و به خانه او رفتم و گفتم من از سرانجام این کار بیمناکم که مبادا همه مردم بر ضد ما قیام کنند تو آیا خودت محمد بن حنفیه را دیدی که این نامه را بنویسد؟ گفت به خدا سوگند من هنگام نوشتن این نامه پیش او نبودم ولی مختار در نظر ما مورد اعتماد است و نشانههایی از محمد بن حنفیه آورده است که او را تصدیق کردهایم.
شعبی میگوید در این هنگام دانستم که مختار دروغ میگوید و فریب میدهد و از کوفه بیرون آمدم و به حجاز رفتم و در هیچیک از آن حوادث شرکت نکردم.
گویند، سالار شرطه عبد الله بن مطیع در کوفه ایاس بن نضار عجلی بود و هر گاه ابراهیم برای رفتن به خانه مختار سوار میشد راهش از در خانه او بود، ایاس به ابراهیم پیام فرستاد که آمد و شد تو از این راه بسیار شده است، دست از این کار بردار، ابراهیم به مختار گفت که ایاس چنین پیامی داده است، مختار گفت از آن راه میا و راه دیگری را انتخاب کن و ابراهیم چنان کرد.
به ایاس خبر رسید که ابراهیم از هر روز رفتن پیش مختار دست برنداشته است و باو پیام داد که رفتار تو موجب شک و بدگمانی من است نباید ببینم که سوار میشوی و از خانه خود بیرون میآیی که در آن صورت گردنت را خواهم زد.
ابراهیم این موضوع را به مختار گفت و از او درباره کشتن ایاس اجازه گرفت و مختار اجازه داد.
ابراهیم با گروهی از افراد خانواده و اطرافیان خود سوار شد و راه خود را از محل شرطه خانه قرار داد، ایاس باو گفت ای پسر اشتر مگر به تو فرمان نداده بودم که از خانهات بیرون نیایی؟ ابراهیم باو گفت تا آنجا که میدانم تو احمق نبودی، ایاس به پاسبانان خود گفت او را از اسب پایین بکشید، ابراهیم شمشیر کشید و بر ایاس حمله برد و او را کشت و بر پاسبانان حمله کرد که کنار رفتند و ابراهیم راه خود را پیش گرفت.
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 336
این خبر باطلاع عبد الله بن مطیع رسید دستور داد ابراهیم را دستگیر کنند و گروهی را به خانه او فرستاد، چون این خبر به مختار رسید یکصد سوار به یاری ابراهیم فرستاد و چون آنان پیش ابراهیم رسیدند بر اصحاب ابن مطیع حمله کرد و آنان گریختند و ابراهیم بسوی دار الاماره حرکت کرد مختار هم خود را با هفت هزار سوار باو رساند.
عبد الله بن مطیع در کاخ خود متحصن شد و به نگهبانان و سپاهیان پیام داد و حدود سه هزار تن آمدند، مختار هم ندا داد که ای خونخواهان حسین (ع) و حدود ده هزار مرد از کسانی که با او برای خونخواهی امام حسین (ع) بیعت کرده بودند آمدند و در این باره عبد الله بن همام چنین سروده است.
" در شب قیام مختار وقایعی اتفاق افتاد که جوانان را سرگردان کرد و از کارهای جوانی بازداشت، مختار فریاد برآورد ای خونخواهان حسین و لشکرها پس از پاسی از شب از قبیله همدان آمدند، از قبیله مذحج هم رئیس ایشان که پسر مالک است لشکرها را از پی یک دیگر میآورد، یزید هم با جوانان دلیر و استوار قبیله اسد برای یاری او آمد".
عبد الله بن مطیع از قصر خود بیرون آمد و لشکرهای او جمع شدند. مختار هم با یاران خود باو حمله کرد و بر مقدمه سپاه مختار، ابراهیم بن اشتر بود و دو لشکر رویاروی شدند و جنگ کردند و گروه بسیاری از لشکر عبد الله بن مطیع کشته و دیگران فراری شدند. ابن مطیع ناچار به قصر پناه برد و با گروهی از خواص خود متحصن شد، افراد قبیله همدان از محل خانه عمارة بن عقبة بن ابی معیط با ریسمان از دیوار کاخ بالا رفتند، و چون ابن مطیع ناتوانی خود را در برابر ایشان دید از مختار برای خود و همراهان امان خواست و مختار تقاضای او را پذیرفت و باو امان داد.
ابن مطیع از کاخ بیرون آمد و مختار او را گرامی داشت و رعایت خویشاوندی و نزدیکی او را با عمر بن خطاب نمود و دستور داد صد هزار هزار درم؟! [362] از بیت المال را باو دادند و باو گفت هر کجا میخواهی برو.
______________________________
362- کلمه هزار بدون تردید تکرار شده است، مبلغ یکصد هزار درم صحیح است، ر. ک، نویری، نهایة الارب، ج 21، فصل پیروزی مختار بر کوفه. (م)
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 337
مختار باین ترتیب بر کوفه پیروز شد و عراق و سرزمینهای دیگر غیر از مصر و شام که در تصرف و حمایت عبد الملک بود تسلیم او شد و او کارگزاران خود را به هر سو گسیل داشت.
عبد الرحمن بن سعید بن قیس همدانی را بر موصل، محمد بن عثمان تمیمی را بر آذربایجان، عبد الله بن حارث برادر اشتر را بر ماهین و همدان [363]، یزید بن معاویه بجلی را بر اصفهان و قم و نواحی آن دو شهر، و ابن مالک بکراوی را بر حلوان و ماسبذان [364]، یزید بن ابو نجبة فزاری را بر ری و دستبی، و زحر بن قیس را بر جوخی گماشت [365] و حکومت شهرهای دیگر را هم بر خواص خود داد.
ابو عمره کیسان را به سرپرستی شرطه گماشت و باو دستور داد هزار کارگر با بیل و کلنگ فراهم آورد و خانههای کسانی را که به جنگ امام حسین (ع) رفتهاند با خاک یکسان کند، ابو عمره به خانههای ایشان وارد بود و شروع به گردش در کوفه کرد و خانههای آنها را در یک لحظه ویران میکرد هر کس را هم بیرون میآمد میکشت و خانههای بسیاری را ویران کرد و گروه بسیاری را کشت و به جستجو و تعقیب پرداخت و به هر کس دست مییافت او را میکشت و اموال و مستمری او را به یکی از ایرانیانی که در خدمت مختار بودند میبخشید.
آن گاه برای یزید بن انس اسدی پرچمی بست و او را به سالاری بیست هزار مرد گماشت و سلاح و ساز و برگ فراوان در اختیارشان گذاشت و یزید را به فرمانداری جزیره و همه سرزمینهای شام که بگشاید منصوب کرد، و یزید حرکت کرد و در نصیبین فرود آمد و اردو زد، چون عبد الملک بن مروان از این خبر آگاه شد با لشکر شام بیرون آمد و خود را به نصیبین رساند و با یزید بن انس
______________________________
363- ماهین: به صورت تثنیه بر نهاوند و دینور و گاه بر کوفه و بصره اطلاق میشده است، ر. ک، یاقوت، معجم البلدان ج 7 ص 374، مصر 1906. م
364- حلوان آخرین شهر شمالی عراق، ماسبذان از شهرهای بلاد جبل که مهدی عباسی آنجا مرده است، برای هر دو مورد، ر. ک، عبد المحمد آیتی، ترجمه تقویم البلدان صفحات 350 و 479. م
365- جوخی: نام رودخانه و منطقه آبادی در ناحیه شرقی بغداد است، ر. ک، معجم البلدان ج 3 ص 161 همان چاپ. م
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 338
جنگ کرد و او را وادار به عقبنشینی ساخت و گروه بسیاری از یاران او را کشت.
چون این خبر به مختار رسید به ابراهیم بن اشتر گفت ای مرد کسی جز من یا تو مرد این میدان نیست، بسوی ایشان برو و به خدا سوگند که عبید الله بن زیاد فاسق یا حصین بن نمیر را خواهی کشت و خداوند متعال این لشکر را بدست تو منهزم میسازد این را کسی به من گفته است که کتاب خوانده و پیشگویی راجع به فتنهها و جنگها را میداند.
ابراهیم گفت ای امیر گمان نمیکنم که تو برای جنگ با مردم شام از من حریصتر و در آن باره دارای بصیرت بیشتری باشی، خود من میروم.
مختار بیست هزار مرد برای او انتخاب کرد که بیشترشان ایرانیان مقیم کوفه و معروف به حمراء بودند، ابراهیم بسوی جزیره حرکت کرد و کسانی از لشکر یزید بن انس را که گریخته بودند با خود برگرداند و شمار لشکریانش حدود سی هزار شدند.
چون این خبر به عبد الملک رسید برای حصین بن نمیر همراه دلیران لشکر شام پرچمی بست و شمارشان حدود چهل هزار مرد بودند، عبید الله بن زیاد و گروهی دیگر از قاتلان امام حسین (ع) چون عمیر بن حباب و فرات بن سالم و یزید بن حضین هم همراهش بودند.
فرات به عمیر گفت تو بدی حکومت خاندان مروان و سوء نیت ایشان را درباره قبیله ما دیدهای و اگر این کار برای عبد الملک استوار شود قبیله قیس را درمانده و بیچاره خواهد کرد یا آنکه ایشان را تبعید میکند و از دور خود کنار میزند و ما از آن قبیلهایم بیا برویم و وضع ابراهیم بن اشتر را بررسی کنیم.
چون شب فرارسید آن دو بر اسبهای خود سوار شدند و فاصله میان ایشان و اردوگاه ابراهیم چهار فرسنگ بود و چون از کنار پادگانهای مردم شام میگذشتند از آنان میپرسیدند شما کیستید؟ و آن دو میگفتند از پیشاهنگان امیر حصین بن نمیر هستیم، آن دو هنگامی که به اردوگاه ابراهیم رسیدند دیدند آتش افروختهاند و ابراهیم بر پای ایستاده و در حالی که پیراهنی زرد هراتی و بالاپوش گلداری بر تن و شمشیر بر دوش دارد به سر و سامان دادن سپاه خود مشغول است
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 339
عمیر بن حباب به ابراهیم نزدیک شد و پشت سر او ایستاد و ناگاه او را در بغل گرفت، ابراهیم بدون اینکه از جای خود تکان بخورد سر برگرداند و پرسید کیستی؟ گفت عمیرم، ابراهیم باو گفت بنشین تا از کار خود فارغ شوم و پیش تو آیم، عمیر از او فاصله گرفت و همراه فرات در حالی که لگام اسبهای خود را در دست گرفته بودند گوشهیی نشستند.
عمیر به دوست خود گفت آیا هرگز مردی دلیرتر و استوارتر از این دیدهای؟ با آنکه من او را از پشت سر ناگهانی در بغل گرفتم اندک تکانی نخورد و اعتنایی به من نکرد، فرات گفت نه همچون او ندیدهام.
و چون ابراهیم از آماده ساختن و آرایش دادن سپاه خود فارغ شد پیش آن دو آمد و نشست و به عمیر گفت ای ابو مغلس [366] چه چیز موجب شده است که پیش من بیایی؟ عمیر گفت از هنگامی که وارد اردوگاه تو شدهام اندوهم شدت یافته است و این بان جهت است که تا هنگامی که پیش تو رسیدم هیچ سخن عربی نشنیدم و همراه تو همین گروه ایرانیان هستند و حال آنکه بزرگان و سران مردم شام که حدود چهل هزار مردند به جنگ تو آمدهاند چگونه میخواهی با این کسان که همراه تو هستند با آنان رویاروی شوی؟
ابراهیم گفت، به خدا سوگند اگر یاوری جز مورچگان نمییافتم با اینان همراه همان مورچگان جنگ میکردم، تا چه رسد باین گروه که در جنگ با شامیها دارای بصیرتند، همانا این مردمی که همراه من میبینی فرزندان سوارکاران و مرزبانان ایرانیانند و من سواران را با سواران و پیادگان را با پیادگان رویاروی خواهم ساخت و پیروزی و نصرت از جانب خداوند است. عمیر گفت میدانی قبیله قیس قبیله من است و ما در پهلوی چپ لشکر شام قرار داریم، فردا که دو گروه رویاروی میشوند به ما کاری نداشته باش که ما از جنگ میگریزیم تا لشکر شام شکسته شود که ما به مناسبت بدرفتاری خاندان مروان با قبیله خودمان دوست نداریم ایشان پیروز شوند و به پیروزی تو بیشتر میل داریم، ابراهیم پذیرفت و آن دو به اردوگاه خود برگشتند.
______________________________
366- هر چند مغلس از نامهای عربی است ولی ظاهرا ابراهیم بن عمیر تعریض زده است که ای شبرو که در روز شهامت حرکت نداری. م
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 340
فردا، دو سپاه بسوی یک دیگر پیش رفتند و در جایی بنام خازر [367] رویاروی شدند ابراهیم بر دلیران سپاه خود بانگ زد که بر پهلوی چپ حمله کنید و قبیله قیس آنجا بودند. عمیر بن حباب به دوست خود گفت به جان پدرت سوگند این دوراندیشی است که این مرد به ما اعتماد نکرد و ترسید به گفته خود عمل نکنیم.
عمیر بن حباب هم میان افراد قبیله قیس بانگ برداشت که ای خونخواهان کشتهشدگان مرج راهط و ایشان پرچمهای خود را سرنگون کردند و گریختند و مردم شام شکست خورد، ابراهیم بر آنان حمله برد و گروه بسیاری از ایشان را کشت و شامیها گریختند ابراهیم تا هنگام شب آنها را تعقیب کرد، حصین بن نمیر فرمانده سپاه شام که از قاتلان امام حسین (ع) بود و شرحبیل پسر ذی الکلاع و بزرگان سپاه شام کشته شدند.
چون شدت جنگ فرونشست، ابراهیم گفت من ضمن جنگ مردی از شامیان را کشتم که پیشاپیش آنان جنگ میکرد و میگفت من جوانمرد قریشم و چون بزمین افتاد از او بوی مشک استشمام کردم او را میان کشتگان جستجو کنید، جستند و او را یافتند معلوم شد عبید الله بن زیاد است، ابراهیم دستور داد سر او را جدا کردند و پیش مختار فرستادند و مختار هم آنرا برای محمد بن حنفیه فرستاد.
ابراهیم بر اردوگاه شامیان دست یافت و هر چه در آن بود به غنیمت گرفت.
هند دختر اسماء بن خارجه فزاری همسر عبید الله بن زیاد پیش ابراهیم آمد و گفت اموال او را غارت بردهاند، ابراهیم گفت چه مقدار از اموال تو غارت شده است؟ گفت پنجاه هزار درم، دستور داد صد هزار درم باو دادند و صد سوار همراه او کرد تا او را پیش پدرش به بصره بردند.
عبید الله بن عمرو ساعدی که شاعر بود پیش ابراهیم بن اشتر آمد و این ابیات را برای او سرود:
" خداوند به تو هیبت و پرهیزگاری عنایت فرمود و خاندان ترا در بهره و
______________________________
367- یاقوت، آنرا رودخانهیی میان اربل و موصل میداند، ج 3 ص 388. م
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 341
نصیب بیشتری وارد ساخت، روز جنگ خازر چشمت را روشن فرمود هنگامی که اسبها با نیزههای فروشکسته سرنگون میشدند.
ستمکارانی که گناهان آنان ایشان را فروگرفت و بر روی زمین و برای پرندگان شکاری و لاشخور در افتادند.
آنان در ارتکاب گناه چه گستاخ بودند و خداوند بدترین کیفرها را بایشان داد.
من از سرزمین خودم که بسیار دور است به حضور تو آمدم و ثروتمندان قوم خود را نکوهش کردم، و دانستم که تو مدیحهسرایی مرا تباه نخواهی کرد و هر گاه با من نیکی شود سپاسگزار خواهم بود، از دست پربرکت خود به من بخششی کن که ای پسر اشتر روزگار بر من سخت شده است".
ابراهیم ده هزار درهم باو داد.
ابراهیم در موصل ماند و کارگزاران و فرمانداران خود را به شهرهای جزیره فرستاد، اسماعیل بن زفر را بر قرقیسیاء [368]، حاتم بن نعمان باهلی را بر حران و رها [369] و سمیساط [370]، عمیر بن حباب سلمی را بر کفرتوثا [371]، سفاح بن کردوس را بر سنجار [372]، عبد الله بن مسلم را بر میافارقین [373] و مسلم بن ربیعه عقیلی را برآمد [374] فرماندار کرد و خود به نصیبین رفت و در آن شهر ماند.
در این هنگام مختار برای عبد الله بن حر جعفی که در نواحی کوهستانی به حمله و غارت بردن سرگرم بود نوشت، تو برای کشته شدن حسین خشمگین شدهای و ما هم برای همین حادثه خشمگین هستیم و در مقام خونخواهی او برآمدهایم در این کار ما را یاری کن.
______________________________
368- قرقیسیاء: معرب کرکیسیا، شهری کنار رودخانه خابور و بسیار قدیمی است: یاقوت، معجم البلدان ج 7 ص 60 چاپ 1906 مصر: (م)
369- رها: از مراکز مهم مسیحیان جزیره که سیصد دیر داشته است، حران هم مهمتر شهر قبیله مضر بوده است، ترجمه تقویم البلدان، عبد المحمد آیتی ص 308 و 306: (م)
370- سمیساط: از شهرهای ساحلی فرات و در مغرب قلعه روم: ترجمه تقویم البلدان ص 295. (م)
371- کفرتوثا: شهرکی در سرزمینی هموار با درختان و جویهای بسیار: همان کتاب ص 318: م
372- سنجار: شهری در جنوب نصیبین که بر دامنه کوه قرار دارد، همان کتاب ص 318: م
373- میافارقین: شهر بزرگ دیار بکر: همان کتاب ص 312: م
374- آمد: شهر قدیمی از دیار بکر: همان کتاب ص 322، در فصلهای گذشته هم در مورد بیشتر این شهرها توضیح داده شده است. (م)
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 342
عبد الله به نامه مختار پاسخ نداد، مختار سوار شد و کنار خانه او در کوفه آمد و آنرا ویران کرد و هر چه در خانه او بود غارت شد و مختار دستور داد ام سلمة دختر عمر جعفی همسر عبد الله را زندانی کردند، ویرانی و غارت خانه عبد الله بن حر بدست عمرو بن سعید بن قیس همدانی صورت گرفت.
چون این خبر باطلاع عبد الله بن حر جعفی رسید به مزرعه عمرو بن سعید که در ماهان دینور بود حمله کرد کشاورزی او را باتش کشید و دامهای او را به غارت برد و چنین خواند:
" آن دروغگو چیزی از اموال ما را رها نکرد و تمام مردان قبیله همدان هم متفرق و پراکنده شدند، آیا این حق است که تمام اموال من از دست برود و مزرعه ابن سعید کنار من در امان باشد؟" آنگاه از دلیران سپاه خود صد تن را انتخاب کرد که محشر تمیمی و دلهم بن زیاد مرادی، و احمر طایی از جمله ایشان بودند و دیگر یاران خود را در ماهان گذاشت و بسوی کوفه حرکت کرد و شبانه کنار پل آن شهر رسید دستور داد شانه نگهبانان پل را بستند و مردی از یاران خود را بر ایشان گماشت و خود از آن عبور کرد، و چون وارد کوفه شدند ابو عمره کیسان که مشغول شبگردی بود آنان را دید و پرسید شما کیستید؟ گفتند یاران عبد الله بن کامل و برای رفتن به حضور امیر مختار آمدهایم، گفت در پناه حفظ خدا بروید.
آنان خود را به زندان رساندند در آنرا شکستند و همه زندانیان را بیرون آوردند، عبد الله همسر خود ام سلمه را بر اسبی سوار کرد و چهل مرد را برای نگهبانی از او گماشت و آنان را پیشاپیش روانه کرد و سپس خود حرکت کرد.
و چون خبر به مختار رسید راشد وابسته و آزاد کرده قبیله بجیله را همراه سه هزار مرد به تعقیب او فرستاد، ابو عمره هم همراه هزار مرد از محله بجیله به تعقیب او پرداخت، عبد الله بن کامل هم همراه هزار مرد از محله قبیله نخعیها آمد و همگان او را محاصره کردند از پشت بامهای کوفه هم شروع به پرتاب سنگ به عبد الله و یارانش کردند با وجود این عبد الله همه را کنار زد و صد مرد از یاران مختار را کشت و از پل گذشت در حالی که فقط چهار تن از همراهان او کشته
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 343
شدند، عبد الله و یارانش چون به بانقیا [375] رسیدند فرود آمدند زخمیهای خود را معالجه کردند و اسبهای خود را آب و علف دادند و سپس سوار شدند و بدون توقف خود را به سورا [376] رساندند و آنجا استراحت کردند و سپس خود را به مداین رساند و از آنجا پیش یاران خود به ماهان (دینور، نهاوند) رفت.
هنگامی که مختار در جستجوی قاتلان امام حسین (ع) برآمد، عمر بن سعد و محمد بن اشعث که فرماندهان لشکر کربلا بودند گریختند، عبد الرحمن بن ابزی خزاعی را که در جنگ با امام حسین (ع) حضور داشت پیش مختار آوردند، مختار باو گفت ای دشمن خدا آیا تو از کسانی هستی که با حسین (ع) جنگ کردهای؟ گفت نه من آنجا حضور داشتم ولی جنگ نکردم، گفت دروغ میگویی گردنش را بزنید، عبد الرحمن گفت تو امروز نمیتوانی مرا بکشی مگر اینکه بر همه بنی امیه پیروز شوی و حکومت شام در اختیارت قرار بگیرد و سنگهای دمشق را در هم بکوبی در آن هنگام باید مرا بگیری و کنار رودخانهیی بر درختی به دار بزنی و گویی هم اکنون آن روز را میبینم.
مختار به یاران خود نگریست و گفت گویی این مرد از حوادث آینده خبر دارد و دستور داد او را زندانی کردند.
چون شب فرارسید عبد الرحمن را احضار کرد و باو گفت ای مرد خزاعی آیا به هنگام مرگ زیرکی و شوخی میکنی؟ عبد الرحمن گفت ای امیر ترا به خدا سوگند میدهم که خون مرا در این جا مریز، مختار گفت چه چیز ترا از شام باین جا آورد؟ گفت چهار هزار درم از مردی از اهالی کوفه طلب داشتم برای وصول آن آمدم.
مختار دستور داد چهار هزار درهم باو دادند و گفت اگر فردا صبح در کوفه باشی ترا خواهم کشت و او شبانه بیرون رفت و خود را به شام رساند. [377] مختار همچنان در جستجوی قاتلان امام حسین (ع) بود، اموال فراوانی از عراق و جبل و اصفهان و ری و آذربایجان و جزیره برای او میرسید و هیجده ماه
______________________________
375- جایی نزدیک کوفه بر کنار فرات.
376- شهری پایینتر از حله است.
377- عبد الرحمن بن ابزی از دبیران قرن اول هجرت است برای شرح حال او، ر. ک، ابن اثیر، اسد الغابه ج 3 ص 287 و ابن عبد ربه، عقد الفرید ج 4 ص 169 چاپ قاهره 1967 میلادی. م
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 344
بر این منوال بود، مختار ایرانیان را به خود نزدیک ساخت و برای ایشان و فرزندانشان مستمری تعیین کرد و آنان را در مجالس خود جای میداد و عربها را محروم و از خود دور ساخت و این موضوع آنان را خشمگین کرد.
بزرگان عرب جمع شدند و پیش مختار رفتند و او را نکوهش کردند، گفت خداوند کس دیگری غیر از شما را از رحمت خود دور نگرداند، شما را گرامی داشتم تکبر کردید به کار خراج گماشتم آنرا کم آوردید و این ایرانیان نسبت به من از شما مطیعترند و وفادارتر و هر چه بخواهم بیدرنگ انجام میدهند.
عربها به یک دیگر نزدیکتر شدند و برخی از ایشان به دیگران گفتند این مرد دروغگوست چنین میپندارد که دوستدار بنی هاشم است و حال آنکه طالب دنیاست.
قبایل عرب برای جنگ با او در سه نقطه جمع شدند و فرماندهی خود را به رفاعة بن سوار دادند و قبایل کندة، ازد، بجیله، نخع، خثعم، قیس، و تیم الرباب در محله جبانة مراد جمع شدند و ربیعه و تمیم هم در محله حشاشین فراهم آمدند.
مختار به سراغ قبیله همدان که خواص او بودند فرستاد و ایرانیان را هم پیش خود جمع کرد و بانان گفت میبینید این قوم چه میکنند؟ گفتند آری، گفت این کار را فقط برای اینکه شما را بر ایشان مقدم داشتهام انجام میدهند شما آزاده و بزرگوار باشید و آنان را تشویق کرد و همه را بیرون کوفه برد و شمرد و چهل هزار مرد بودند.
شمر بن ذی الجوشن و عمر بن سعد و محمد بن اشعث و برادرش قیس بن اشعث که همگی از فرماندهان جنگ کربلا بودند و در طول مدت غلبه مختار از او گریخته بودند همینکه شنیدند مردم کوفه بر ضد مختار قیام کردهاند به کوفه برگشتند و همراه مردم کوفه شدند و سرپرستی ایشان را بر عهده گرفتند.
هر دو گروه برای جنگ آماده شدند و مردم کوفه همگی در محله حشاشین [378] جمع شدند مختار بانان حمله کرد و جنگ در گرفت و از هر دو سو
______________________________
378- حشیش به معنی گیاهی خشک است و حشاش صیغه مبالغه و بیانکننده شغل، آیا میتوان محله علوفهفروشان، کاهفروشان ترجمه کرد؟ م
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 345
گروه بسیاری کشته شدند، در این هنگام مختار فریاد برآورد که ای گروه ربیعه مگر با من بیعت نکردهاید؟ پس چرا بر من خروج کردهاید؟ افراد قبیله ربیعه گفتند مختار راست میگوید، ما با او بیعت کرده و پیمان بستهایم، و از جنگ کناره گرفتند و گفتند هیچ گروه را بر ضد دیگری یاری نمیدهیم، ولی قبایل دیگر پایداری و جنگ کردند.
مردم کوفه گریختند حدود پانصد تن از ایشان کشته و دویست تن اسیر شدند، بزرگان کوفه به بصره گریختند و به مصعب بن زبیر که در آن شهر بود پیوستند.
به مختار خبر رسید که شبث بن ربعی و عمرو بن حجاج و محمد بن اشعث همراه عمر بن سعد و گروهی از اشراف کوفه راه بصره را گرفتهاند، مردی از خواص خود را که معروف به ابو قلوص شبامی بود با گروهی اسب سوار به تعقیب ایشان فرستاد و او در منطقه مذار بایشان رسید، آنان ساعتی جنگ کردند و گریختند و عمر بن سعد اسیر ابو قلوص شد و دیگران گریختند.
چون عمر بن سعد را پیش مختار آوردند، گفت سپاس خدا را که مرا بر تو مسلط فرمود و به خدا سوگند با ریختن خون تو دلهای خاندان محمد (ص) را شاد خواهم کرد، ای کیسان گردنش را بزن و او گردنش را زد، مختار سرش را به مدینه برای محمد بن حنفیه فرستاد.
اعشی همدان که از مردم کوفه بود این ابیات را سرود: [379]" روزی را که قبیله همدان با شمشیرهای خود بر ما هجوم آوردند فراموش نمیکنم، هرگز از باران سیراب نشوند.
بزرگان ما گروه گروه در محلههای ایشان کشته شدند.
ای بسا جوانمرد دلیر که با شمشیرهای ایشان نابود شدند و من شکایت این مصیبتها را به خدا میبرم، مختار ما را در هر سرزمین میکشد، ای روزگار چه شگفتیها که برای تو است".
به مختار خبر رسید که شمر بن ذی الجوشن همراه گروهی از بنی عامر بن
______________________________
379- عبد الرحمن بن عبد الله، معروف به اعشی همدان از شاعران نیمه دوم قرن اول هجری و مقتول بدست حجاج بن یوسف در سال 83 هجرت، ر. ک، مقاله ونسنک در دائرة المعارف اسلام ترجمه عربی ج 2 ص 321. م
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 346
صعصعه در دشت میشان مقیم است و از رفتن به بصره خودداری میکنند که سرزنش آنان را دوست ندارند، مختار زربیا وابسته قبیله بجیله را همراه صد سوار بر اسبان گزینه به تعقیب آنان فرستاد، او شتابان حرکت کرد ولی اصحاب او غیر از ده تن دیگران پراکنده شدند، ابو قلوص همراه همان ده نفر بایشان رسید و آنان آماده بودند شمر نیزهای به ابو قلوص زد و او را کشت و ده تن یاران او گریختند، در این هنگام دیگران که پراکنده شده و عقب مانده بودند رسیدند و شمر و همراهانش را تعقیب کردند ولی بانان نرسیدند.
شمر خود را به جایی نزدیک بصره بنام شادماه رساند و همانجا ماند.
قیس بن اشعث هم از ترس شماتت مردم بصره از رفتن بان شهر خودداری کرد و به کوفه برگشت و به عبد الله بن کامل که نزدیکترین مردم به مختار بود پناهنده شد.
عبد الله پیش مختار آمد و گفت ای امیر قیس بن اشعث به من پناهنده شده است و من او را پناه دادهام، پناه مرا درباره او بپذیر، مختار سر بزیر انداخت و سکوت کرد و سپس با سخنان دیگر عبد الله را سرگرم کرد و باو گفت انگشترت را به من بده و آنرا در انگشت خود کرد و مدتی نگهداشت، آنگاه ابو عمره را احضار کرد و انگشتر را باو داد و پوشیده باو گفت پیش همسر عبد الله برو و بگو این انگشتر شوهرت نشانه آن است که مرا پیش قیس ببری که لازم است با او برای خلاصی او از چنگ مختار مذاکره کنم، آن زن ابو عمره را پیش قیس برد و ابو عمره شمشیر کشید گردن او را زد و سرش را برداشت و آورد و پیش مختار انداخت.
مختار گفت این پاداش برداشتن قطیفه حسین (ع) و چنان بود که قیس پس از شهادت امام حسین (ع) قطیفهیی از آن حضرت را به غنیمت برداشته و معروف به قیس قطیفه شده بود، عبد الله بن کامل انا لله و انا الیه راجعون بر زبان آورد و گفت تو پناهنده و میهمان و یار قدیمی مرا میکشی؟ مختار گفت وای بر تو آرام باش مگر روا میداری که کشندگان پسر دختر پیامبرت را پناه دهی؟.
آنگاه مختار اسیرانی را که از مردم کوفه اسیر گرفته بود پیش آورد و
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 347
شروع به گردن زدن آنان کرد چون نوبت کشتن سراقه بارقی [380] رسید برخاست و چنین سرود:
" چه کسی به مختار میگوید که ما جنبشی کردیم و قیام ما بزیان ما تمام شد، راست است که خروج کردیم ولی مشرک نشدیم و قیام ما موجب مرگ و بدبختی شد".
و به مختار گفت ای امیر اگر شما با ما جنگ میکردید هرگز طمع پیروزی بر ما نداشتید، مختار گفت پس چه کسی با شما جنگ کرده است؟
سراقه گفت مردانی سپیده چهره بر اسبهای سپید، مختار گفت وای بر تو ایشان فرشتگان بودهاند، اکنون که تو فرشتگان را دیدهای ترا بانان بخشیدم و او را آزاد کرد و او به بصره گریخت و این ابیات را سرود:
" به مختار بگو که من اسبهای سپید را برنگهای سرخ و سیاه دیدم، چشمان من چیزی را دید که تو ندیدی و ما هر دو به سخنان یاوه آگاهیم، من از شما و از کشتگان شما و از آیین شما تا هنگام مرگ بیزارم".
اسماء بن خارجه فزاری که پیرمرد و سالار مردم کوفه بود از بیم جان از مختار گریخت و همراه تنی چند از افراد خانواده و دوستان خود کنار آبی از قبیله بنی اسد بنام ذروه رفت و همانجا ماند.
عمرو بن حجاج هم که از سران قاتلان امام حسین (ع) بود به قصد بصره گریخت ولی از سرزنش بصریها ترسید و کنار آبی بنام سراف [381] رفت، مردم آنجا باو گفتند ما از مختار در امان نیستیم از پیش ما برو، او حرکت کرد و رفت، آنان یک دیگر را سرزنش کردند و گفتند کار بدی کردیم و گروهی از ایشان سوار شدند و به تعقیب او رفتند که او را برگردانند، عمرو بن حجاج همینکه آنان را از دور دید پنداشت لشکریان مختارند که به تعقیب او آمدهاند و در شدت گرمای تابستان در منطقهای بنام بییضة که میان سرزمینهای قبایل کلب و طی بود به صحرای شنزاری رفت و در گرمای نیمروزی خود و همراهانش از تشنگی مردند.
______________________________
380- برای اطلاع بیشتر از شرح حال این شاعر اموی که جریر را هم هجو کرده است، ر. ک، آمدی، المؤتلف و المختلف ص 134 چاپ کرنکو، مصر 1354 ق. م
381- سراف: در معجم البلدان نام آن نیامده است، در تقویم البلدان و برخی دیگر از کتب جغرافیا نیز نیامده است. (م).
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 348
اسماء بن خارجه تا هنگام کشته شدن مختار و آمدن مصعب بن زبیر به کوفه همچنان مقیم ذروه بود و سپس به خانه و زندگی خود در کوفه برگشت.
و چون مختار همچنان مردم کوفه را تحت تعقیب قرار داده بود بزرگان ایشان پیوسته به بصره میگریختند آنچنان که ده هزار تن کوفی در بصره جمع شدند، محمد بن اشعث هم همراهشان بود، جمع شدند و پیش مصعب بن زبیر رفتند، محمد بن اشعث شروع به سخن کرد و گفت ای امیر، چه چیز مانع تو از حرکت برای جنگ با این مختار دروغگوست که گزیدگان ما را کشته و خانههای ما را ویران کرده و گروههای ما را پراکنده ساخته و ایرانیان را بر گردن ما سوار کرده است و اموال ما را برای آنان حلال نموده است؟ به جنگ او برو و ما همگان همراه تو خواهیم بود، عربهایی هم که در کوفه هستند همگی یاوران تو خواهند بود.
مصعب گفت ای پسر اشعث من از تمام کارهایی که مختار نسبت به شما انجام داده است آگاهم، و هیچ چیز مانع من از حرکت و جنگ با او نیست جز اینکه دلیران و سران مردم بصره حضور ندارند و همراه پسر عمویت مهلب بن ابی صفرة در کرمان با خوارج و ازرقیان رو در رویند، در عین حال چارهیی اندیشیدهام، محمد بن اشعث گفت ای امیر چه فکری کردهای؟ گفت اندیشیدهام که برای مهلب نامهای بنویسم و دستور دهم جنگ با خوارج را رها و فعلا با آنان صلح کند و با همراهانش پیش من آید و چون او آمد آماده برای جنگ با مختار شویم.
محمد بن اشعث گفت نیکو اندیشیدهای برای او نامهای بنویس و همراه من بفرست، مصعب برای مهلب نامهای نوشت و در آن وضع مردم کوفه و کشتار و جنگ آنان و چگونگی کار مختار را شرح داد، محمد نامه را گرفت و به کرمان رفت و نامه را باو داد و گفت ای پسر عمو به تو خبر رسیده است که مردم کوفه از مختار چه بلاها دیدهاند و امیر مصعب برای تو نوشته است و خودت بخوان.
مهلب برای قطری که در آن هنگام سالار خوارج بود نامهای نوشت و تقاضای صلح و متارکه موقت جنگ را برای مدتی کرد و پیشنهاد کرد در این مورد صلح نامه موقت میان ایشان نوشته شود، قطری پذیرفت و صلح نامهای برای مدت
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 349
هیجده ماه نوشتند.
مهلب با همراهان خود حرکت کرد و به بصره آمد مصعب مستمری مردم بصره را پرداخت کرد و آماده حرکت شد.
چون این خبر به مختار رسید برای احمر بن سلیط به فرماندهی شصت هزار مرد از یاران خود پرچمی بست و دستور داد به مقابله دشمن برود و با آنان جنگ کند.
احمر با سپاه حرکت کرد و چون به مذار رسید در شبی مهتابی پنجاه سوار را برای دستگیر ساختن شمر بن ذی الجوشن و همراهانش که گریخته بودند و از بیم سرزنش مردم به بصره نرفته و آنجا متحصن بودند فرستاد، پیشاپیش آن پنجاه سوار مردی نبطی که [382] راهنمایی آنان را بر عهده داشت حرکت میکرد.
شمر همینکه موضوع را احساس کرد اسب خواست و خود و همراهانش سوار شدند که بگریزند ولی آنان به ایشان رسیدند و شمر و تمام همراهانش را کشتند و سرهای آنان را بریدند و برای احمر آوردند، او پیش مختار فرستاد و مختار هم سر شمر را برای محمد بن حنفیه به مدینه فرستاد.
مصعب هم همراه بیشتر مردم بصره بسوی مذار حرکت کرد، منذر بن جارود از همراهی با او خودداری کرد و با گروهی از خاندان خود به کرمان گریخت و شروع به دعوت برای عبد الملک مروان کرد. مصعب به مذار آمد و پیشاپیش سپاه او احنف بن قیس همراه بنی تمیم حرکت میکرد، و دو گروه به جنگ پرداختند و یاران مختار گریختند و گروهی بسیار از ایشان کشته شدند و بسوی کوفه عقبنشینی کردند و مصعب از همه راهها به تعقیب آنان پرداخت و بسیاری را کشت و فقط گروهی اندک از ایشان جان بدر بردند.
اعشی همدان در این باره چنین سروده است:
" آیا خبر گرفتاریهای قبیله شبام [383] و آنچه عرینه در مذار دیدند به
______________________________
382- به گروهی از مردم عراق که کنار باتلاقها زندگی میکردهاند نبطی میگفتهاند.
383- شبام و عرینه نام دو قبیله است، ر. ک، ابن حزم، جمهرة انساب العرب صفحات 373- 475- 478 چاپ عبد السلام محمد هارون 1971 مصر. (م)
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 350
اطلاع تو رسیده است. برای آنان آنجا ضربههای شمشیرها و نیزهها آماده فراهم شده بود، گویی ابری بر آنان صاعقه فروافکند و آنجا دمار از روزگارشان برآورد، آنچه از ایشان دیدم مرا نه به هنگام درویشی و نه به هنگام توانگری ناراحت نساخت، بلکه شاد شدم و خواب بر من گوارا و از کشته شدن ایشان چشمم روشن شد".
مصعب با لشکرهای خود بسوی کوفه حرکت کرد، نخست از دجله گذشت و بسوی کسکره رفت و از راه حدیثه فجار و نجرانیه خود را نزدیک کوفه رساند.
کشته شدن مختار
چون خبر کشته شدن یاران مختار باو رسید، باقی مانده لشکریان خود را فراخواند و ایشان را با مال و سلاح تقویت کرد و همراه ایشان از کوفه برای مقابله با مصعب بیرون آمد کنار رود بصریین دو گروه رویاروی شدند و گروه بسیاری از یاران مختار کشته شدند.
محمد بن اشعث و عمر بن علی بن ابی طالب علیهما السلام هم [384] کشته شدند، داستان کشته شدن عمر چنین بود که از حجاز برای دیدن مختار آمده بود، مختار از او پرسید آیا نامهای از محمد بن حنفیه همراه نداری؟ گفت نه نامهای از او همراه من نیست، مختار باو گفت هر جا میخواهی برو که پیش من برای تو خیری نخواهد بود.
عمر از پیش مختار بیرون آمد و بسوی مصعب حرکت کرد [385] و میان راه باو رسید، مصعب صد هزار درهم باو بخشید و او همراه مصعب بود و در جنگ بر ضد مختار حضور داشت و کشته شد. [386] مختار شکست خورد و به کوفه گریخت، مصعب هم به تعقیب او
______________________________
384- جمله دعائیه علیهما السلام در متن کتاب آمده است. (م)
385- خوانندگان گرامی توجه دارند که مصعب نوه عمه حضرت امیر المؤمنین علی (ع) و همسر جناب سکینه دختر امام حسین است. (م)
386- عمر همراه خواهر خود رقیه توأم متولد شد و باو عمر اطرف میگویند و به عمر پسر حضرت سجاد عمر اشرف. (م)
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 351
پرداخت و وارد کوفه شد، مختار در کاخ حکومتی متحصن شد و مصعب او را چهل روز محاصره کرد.
مختار از شدت محاصره سخت پریشان شد و به سائب بن مالک اشعری که از خواص او بود گفت ای شیخ اکنون بیا برای دفاع از شرف و نسب خود نه برای دین از حصار بیرون آییم و جنگ کنیم.
سائب انا لله و انا الیه راجعون بر زبان آورد و به مختار گفت مردم چنین میپندارند که قیام تو برای دین است، مختار گفت نه بجان خودم سوگند که فقط برای طلب دنیا بود زیرا دیدم عبد الملک بن مروان بر شام، عبد الله بن زبیر بر حجاز، مصعب بر بصره و نجدة حروری بر عروض [387] و عبد الله بن خازم بر خراسان پیروز شدهاند و من از هیچیک کمتر نبودم اما نمیتوانستم به مقصود خود دست یابم مگر با دعوت مردم به خونخواهی امام حسین.
آنگاه مختار گفت ای غلام جامه جنگی و اسب مرا حاضر کن و زرهش را آوردند پوشید و بر اسب خود سوار شد و گفت پس از آنچه دیدم دیگر زندگی زشت و ناپسند است، ای دربان در را بگشای و برای او در را گشودند.
مختار همراه سران یاران خود بیرون آمد و جنگی سخت کرد یارانش گریختند، مختار بسوی دار الاماره برگشت، شش هزار تن از سپاه او وارد قصر شده بودند و با او فقط سیصد تن باقی مانده بودند، یاران مصعب در قصر را گرفتند و مختار با همراهان خود به دیوار قصر پناه برد و به تشویق یاران خود پرداخت و همچنان جنگ میکرد تا بیشتر همراهانش کشته شدند، دو برادر از قبیله حنیفه که از یاران مهلب بودند چندان به مختار شمشیر زدند که بزمین افتاد و هر دو شتابان سرش را بریدند و پیش مصعب آوردند که سی هزار درم جایزه بان دو داد.
سوید بن ابی کاهل [388] درباره کشته شدن مختار چنین سروده است:
" ای کاش میدانستم چه هنگامی شتران تندرو از سوی ما این خبر را برای مردم مکه (حاجیان) میبرند، که ما سر دروغگو را از تن جدا کردیم پس از
______________________________
387- عروض: منظور بحرین و یمامه است، ر. ک، یاقوت، معجم، ج 6 ص 160. (م)
388- سوید از قبیله بنی یشکر است، دوره جاهلی و اسلام را درک کرده و عمری دراز داشته است، ر. ک، ابو الفرج اصفهانی، اغانی ج 13 ص 102 چاپ دار الثقافة. (م).
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 352
ضربههای نیزه و شمشیری که مغفرها را میدرید".
مصعب سر مختار را همراه عبد الله بن عبد الرحمن پیش عبد الله بن زبیر فرستاد.
عبد الله بن عبد الرحمن میگوید، پس از نماز عشا به مکه رسیدم و به مسجد رفتم، ابن زبیر مشغول نماز بود منتظر ماندم تا سحر نماز میخواند و چون فارغ شد نزدیک رفتم فتح نامه را باو دادم خواند و به غلامی داد و گفت نگهدار، گفتم ای امیر مؤمنان این سر هم همراه من است، گفت چه میخواهی؟ گفتم جایزهام، گفت همان سر جایزهات باشد، رهایش کردم و برگشتم.
نظر انوش راوید: در این صفحه موضوعات تاریخی دینی مطرح شده، و چون در این نوشته ها هیچ توضیحی از جغرافیای مکانی و انسانی و اقتصادی، و شواهد و اسناد ارائه نمی دهد، و بصورت داستان است، از نظر تاریخی قابل بررسی علمی نیست، بهمین جهت زیر نویس نکردم. در این موارد من نیز از نتیجه تحقیقات دانشمندان دینی استفاده می کنم.
مقدمه و دیدگاه و تفسیر و بررسی انوش راوید و فهرست لینک های کتاب در اینجا.
ارگ ایران http://arqir.com