مأمور اصفهان در قندهار
جمعه 19 صفر 1121 هجری قمری، برابر 10 اردیبهشت 1088 هجری خورشیدی، قرار است بعد از اقامه نماز جماعت جمعه، مسابقه بزرگ چوگان در میدان شاه اصفهان برگزار شود، وزیر اعظم هم برای دیدن مسابقه دعوت شده است. بعد از ظهر جمعیت عظیمی در اطراف میدان جمع شده و هوای آفتابی و خوبی است، مردان در ضلع شرقی و بانوان و بچه ها در ضلع غربی اجتماع کرده اند. اسبها و کالسکه ها و گاری ها در آنطرف تر جمع هستند، پشت جمعیت بساط انواع خوراکها دایر است، دوغ های عالی، شربت های خوشمزه و غیره که با چند ریال (شاهی) خورد و خوراک خوب مهیاست. ابتدا گروه بازیکنان اصفهان وارد میدان می شوند و شور و شوق و صلوات جمعیت، سپس گروه شیرازی ها وارد می شوند که هیجان بخش دیگر ولی کم جمعیت تر را در پی دارد. مسابقه شروع می شود.
وزیر اعظم در جایگاه ویژه نشسته و مقامات دیگری هم در نزدیکی او نشسته اند. مسابقه همراه هیاهوی جمعیت شروع می شود، ولی وزیر اعظم اصلاً متوجه بازی نیست، او نگرانی های زیادی دارد منجمله برای شرق میانه مملکت و شهر قندهار. او از اوضاع آنجا خیلی دلخور است، قندهار خیلی دور است هیچ خبر درستی به او نمی رسد، او می داند انگلیسی ها در میان قبایل نفوذ کرده اند و نگذاشته اند که آن بخش از مملکت وارد تمدن جدیدی که حکومت صفویه بنا کرده گردند. آنقدر نفوذ آنها زیاد است که توانسته اند در زبان و ادبیات مردم قندهار تغییراتی دهند، و حرف معروف د Theخودشان را که الکی اول هر جمله می گویند، برای قندهاری ها هم همین کرده اند. صدها قبایل معروف چون ابدالی و غلجایی، و تیره هایی چون هوتکی و توخی، که همگی در سلسله هخامنشیان آفپاگان (افغان) نامیده می شدند، در مرز های شرق میانه بسر می برند. این قبایل مردان شجاع و دلیر داشتند، که گذشته های تاریخی در سپاهیان ایران خدمات خوبی انجام داده بودند. ولی این موضوعات تاریخی دلیلی نمی شد که بتوانند در مقابل ترفند های بریتانیا مقاومت کنند، منجمله که خلفای عربستان قبلاً زیر نفوذ آنها قرار گرفته بودند.
وزیر اعظم هم چنان که در اندیشه بود و در پی چاره می گشت به بازی هم نگاه می کرد، ناگه فکری به ذهنش رسید. او در بازی می دید، جوان خوش قد و بالا و رشیدی که دستور (کاپیتان) بازیکنان اصفهان است، خیلی فرمانده زیرک و زبلی است. وزیر همانجا که در جایگاه نشسته بود، با اشاره ای خان ورزشکاران را پیش خواند و آرام به او گفت این جوان کیست؟ خان ورزش گفت، او جمشید فرزند حاج لطف الله تاجر معروف چای و پارچه بازار است، 26 سال دارد و دستور گروه چوگان جوانان اصفهان است. بازی چوگان و هیجان مردم همچنان تا ساعتی قبل از اذان ادامه داشت.
صبح شنبه وزیر اعظم در اتاق باغ وزارت بر کرسی نشسته بود و به امور جاری می رسید، نفری را بدنبال جمشید فرستاد تا او را بیاورد. ساعتی بعد جمشید که بسیار متعجب و جا خورده بود در مقابل وزیر اعظم ایستاده بود، و سلام و احترام بجای آورد. وزیر ضمن سلام و احوال پرسی، ادامه داد در یک جمع بندی تو را برای مأموریتی انتخاب کردم، کاری است که نمی توانم به نیرو های شناخته شده لشکری و کشوری بدهم، از تو مقداری اطلاعات دارم، در حجره پدرت به کار تجارت کمک می کنی، انگلیسی به اندازه کافی می دانی، دوستانی در قندهار و بصره داری، در مشق نظامی جوانان یاور و بازی چوگان از فرماندهان هستی. خلاصه کلام آنچه که من می خواهم و در نظر دارم در تو وجود دارد، می خواهم بهت مأموریتی پیشنهاد کنم اما فقط توجه کن اگر موافقت کردی یا نکردی فقط و فقط بین من و توست، به هیچ عنوان به هیچ کس حتی پدرت نگو. در این هنگام وزیر اعظم که با لباس فاخر در مقابل جمشید نشسته بود اندکی سکوت کرد، و گفت موافقی؟ جمشید گفت، هر کاری که برای خدمت به میهن و ملت باشد با جان و دل انجام می دهم، حضرت اعظم، قول می دهم به شرافت قسم به کسی سخن نگویم.
وزیر اعظم ادامه داد، قندهار خیلی شلوغ است، و من از اوضاع آنجا بی خبرم، می خواهم تو در نقش یک تاجر سریع به قندهار بروی، و اطلاعاتی که می خواهم برایم بیاوری. یک هفته ای باید اوضاع حرکت را جمع و جور کنی که همه فکر کنند برای کار تجارت است، کسی نباید بو ببرد، می دانی که این روزها در بازار بزرگ اصفهان همه گونه آدمها هستند، که ممکن است چیزی بفهمند و برای تو و مأموریت بد شود، و منهم به نتیجه نرسم. باید از اصفهان با کاروان های عادی که هفته ای دوبار به قندهار می روند و حدود یکماه در راه هستند بروی، تا کسی مشکوک نشود. ده تا پانزده روز در قندهار می مانی و سپس در قندها اسب می خری و ده تا پانزده روزه خودت را به اینجا می رسانی، یعنی مسافرت تو نباید بیش از دو ماه طول بکشد. یک روز قبل از حرکت باید بیای اینجا تا به تو بگویم چه می خواهم، یک نفر همراه داشته باش و چیزی از مأموریت به او نگو و به هیچ وجه بویی نبرد. جمشید با احترام و خداحافظی از نزد وزیر اعظم باز گشت، بازار و حجره پدرش در نزدیکی باغ وزارت قرار داشت، و او پیاده آمده بود.
سریع به حجره رفت در این فکر بود که چه بگوید، تا پدرش در راه سفر به قندهار با کمترین پرس و جو کمکش کند. در گذشته بیشتر کاروان هایی که چای و ادویه و پارچه از چین و هند به اصفهان می آوردند، در قندهار تبادل بار و کاروان می کردند. ولی امروزه قسمت مهمی از این تجارت بسمت غرب با کشتی به ویژه کشتی های کمپانی هند شرقی بریتانیا به بندر بصره می آید. اما بار های هند و یا اصفهان به شمال خراسان از قندهار می گذشت، هر چند هنوز حمل قسمت عمده ادویه و بخشی از چای به اصفهان زمینی می آید، در قندهار تبادل و حمل می شد. همچنین پارچه کتانی از شمال خراسان به قندهار می آمد، و از آنجا پخش شده و یا به مرکز ایران بزرگ می رفت. جمشید فردای ملاقات نامه ای به وزیر اعظم نوشت، و از او خواهش نمود مصلحتی تقاضای پارچه کتانی نماید. روز دیگر هیئتی از طرف وزارت برای خرید مقدار زیادی پارچه کتانی جهت لشکری و کشوری به بازار پارچه آمدند. این نقشه جمشید گرفته بود، و فرصت مسافرت به قندهار فراهم شد، او یکی از دوستان خود را دید و از او خواست برای خرید پارچه همراهش شود. کاروان دار مسیر قندهار در کاروان سرایی خارج شهر قرار داشت، به ملاقات او رفتند. کاروان دار گفت نیمه شب چهار شنبه کاروان می رود، اما چون هوا گرم است و مسیر طولانی و بیابانی نمی توانید با اسب بیاید، حیوان در راه خواهد مرد، در هر صورت جمشید موافقت کرد. کاروان حدود 50 نفر شتر داشت، بار های آن شامل ورقه های فلزی، ابزار های آهنی، قطعات ساخت کالسکه و گاری، رنگ، مرکب و جوهر، شیشه های رنگی کوچک بود. غیر از جمشید و دوستش، هفت نفر چاروادار و حدود بیست نفر بازرگان و مسافر که هشت تن از آنان زن و بچه بودند، جمع 29 نفر می شدند.
سه شنبه بعد از ظهر، سر وعده یک روزه به حرکت مانده جمشید به دیدار وزیر اعظم رفت، چشم و گوش های بازار گمان کردند، برای فروش پارچه به وزارت رفته است، هیچ کدام متوجه مأموریت مخفی او نشدند. در ورودی هشت ضلعی باغ وزارت منتظر ماند تا اجازه حضور یابد، از خمره بزرگ که در هشتی بود آبی نوشید، کمی هیجان زده بود. در این هنگام وزیر اعظم در شاه حضور کنار پنجره ای با شیشه های رنگین ساخت استاد کاران اصفهانی ایستاده بود، او می دانست در این شرایط که مشتی ارازل و حقه بازان خود را در حکومتی جا زده و به نام وزیر و بیک و مختار، به همراه زنان دربار و سفیران نیرنگ فرنگ، قاعد اعظم شاه سلطان حسین را از راحت بافور آسوده کرده و مملکت را به فنا می فرستند. در این کوچه بازار فقط پول حاکم شده، چیزی که در گذشته معنا نداشت، خان هایی که گویی از آسمان آمده اند و فقط عشق خوردن روستا و رعیّت دارند، سران قبایلی که جز خونخواهی هیچ نمی دانند. فقط او مانده با اندک غیور مردان وطن پرست از جان گذشته که وظیفه نجات میهن را در سر و تن دارند. در این هنگام جمشید مقابل درب ورودی سالن رسید و با احترامات لازم سلام گفت.
اینک در شاه حضور آینه کاری دو نفر در مقابل هم ایستاده اند، که با هم اختلافات کلی در زندگی دارند، ولی فقط یک وجه مشترک بین آنهاست. جمشید جوانی که در آستانه درب ورودی ایستاده در آغاز 27 سالگی است، ازدواج کرده ولی بچه ای ندارد بیشتر فکر او ورزش است، ورزش باستانی، چوگان، کشتی، در رفاه بزرگ شده و چیزی از گرفتاری و بدبختی زندگی نمی داند. مردی که روبروی او با چشم انداز باغ مصفا، کنار پنجره بزرگ با شیشه های رنگین ایستاده در آستانه 54 سالگی است، از چهار فرزند پسر او دو تای آنها در جنگ و ترور کشته شده اند، کودکی و جوانیش را با بدترین شرایط و سختی زندگی کرده، اما در محضر استادان بزرگ درس خوانده و بالاخره توانسته به وزارت برسد، اما در بدترین زمان و موقعیت دوران صفویه و حتی کل تاریخ ایران. بله دست روزگار این دو را که در زندگی و عمر اختلاف بسیار و مهم با یکدیگر دارند، به هم رسانده مانند دو خط که ضرب دری را شکل می دهند، و نقطه تقاطع آن دو فقط میهن دوستی آنهاست.
لحظاتی دو مرد یکدیگر را نگاه کردند، تازه بعد از چهار روز که از اولین ملاقات جمشید با وزیر می گذشت فهمید که اوضاع چه خبر است و گذشته خوش و آرام دارد به آینده ای خونین و بی نتیجه تبدیل می شود. اما وزیر بیشتر از گذشته امیدوار شده بود، این جمشید ها در ایران بسیار هستند، اینجا سرزمین جم و جمکران است، ما نگرانی نباید داشته باشیم.
وزیر گفت قندهار دارد از ایران جدا می شود، انگلیس ها دارند کار خودشان را می کنند، توسط سفیران نیرنگ و دلال های رسم و زنان رنگی دربار شخص بی لیاقتی به اسم گرگین حاکم ولایت قندهار شده است. تلاش های من برای جلوگیری از این فاجعه نتیجه حکومتی نداد، به همین جهت می خواهم محرمانه کار حکومت را که وزارتش در دست خودم است دور بزنم. گرگین، جان خود و 20 هزار سپاهی و همین تعداد اتباع را بخطر انداخته، و طمع به مال خوانین قبایل دارد، او درک ندارد و می پندارد خان قبیله چون خان رعیت است، تفاوت ماهوی در سرشت خاک را نمی داند. او نمی داند که انگلیس چقدر زیاد دشمن ایرانی است، قبایلی که هزاران سال قسم خورده شاه ایران بودند، بشدت تحریک و چشم و ذهن آنها بسته شده است. تو باید بفهمی کدام سران قبایل بیشتر با انگلیس ها دست دارند، کدام قبایل با یکدیگر دشمنی دارند، تفنگ های آنها چگونه تأمین می شود، غیر از انگلیس ها چه فرنگی هایی آنجا هستند و یا نفوذ دارند. در نهایت باید بفهمی ما کدام خان قبیله را می توانیم حاکم خودمان در آنجا نماییم قبل از اینکه فاجعه ای رخ دهد، و چگونه به او و قبیله اش اعتماد کنیم.
مدتی وزیر برای جمشید گفت و تعریف کرد تا بانگ اذان مغرب شنیده شد، و گفت به نظرم کاملاً با مأموریت آشنا شدی و هر مطلب لازم را فهمیدی. جمشید گفت بله، وزیر گفت برو بسلامت، دو ماه دیگر اینجا می بینمت پیروز باشی. جمشید خداحافظی کرد و با ذهنی مشغول و اندیشه ای کم و بیش نگران بسمت محله رفت، فقط تا فردا شب در اصفهان است، و سپس می رود تا سرنوشتی نو را در زندگی خود رقم بزند و شاید هم تأثیری در سرنوشت مملکت داشته باشد.
حرکت کاروان قندهار
چهار شنبه بعد از نماز مغرب و عشاء، کاروان سرای نائین غلغه ایست، مشعل ها و پی سوزها روشنایی کمی می دهند ولی چاروا دارها انگار برایشان روز است و دارند بارها را بر شتران می بندند، و انگار شتران از اینکه برای بشر بیگاری می کنند لذت می برند. رفیق جمشید که نام او محمود است، گفت حالا نمی شد کاروان صبح حرکت کنند و تو این تاریکی ما که چیزی نمی بینیم، پدر جمشید که مانند بیشتر خانواده ها که برای بدرقه آمده بودند، گفت لابد اونها چیزی می دانند که ما نمی دانیم، هر چه باشد نسل اندر نسل همین کارشان است. چاروادار ها بارها را خوب به شتران می بستند و جای مسافران را تعیین می کردند، مقدار بار و مسافری که هر شتر می بایست حمل کند برای آنها مشخص بود، بانوان و بچه ها در کجاوه دو پهلو قرار داشتند. چارواداری شتر هایی که جمشید و محمود باید سوار می شدند تعیین کرد، و گفت همین جا بایستید تا کمی دیگر سوار شوید و حرکت کنیم.
نیمه شب شده بود چاروا دارها کمک کردند تا همگی سوار شوند، و کاروان در میان سرو صدا و گاه گریه ای که شنیده می شد حرکت کرد. جمشید چیز زیادی نمی دید فقط فهمیده بود که سوار شتر است، البته بار اول نبود که شتر سوار می شد، چند سال پیش که با خانواده برای زیارت به قم رفته بودند شتر سوار شده بود، اما در اصفهان بیشتر با اسب می گشت. تا روشنایی روز کاروان بی وقفه می رفت لذت خاصی داشت در هوای خوب و بالای کوهان شتر که جای مناسبی درست کرده بودند، جمشید بلند به محمود که بر شتر عقبی نشسته بود گفت چندان بد نیست! کمی از صبح گذشته یک منزلی اصفهان در رباط سیستانک برای اقامه نماز و صرف صبحانه و کمی استراحت کاروان متوقف شد. ادامه دارد
عکس ها در اینجا در ستون فهرست آن وب سمت راست، بر روی نامی که می خواهید عکس های آنرا تماشا کنید، کلیک نمایید.
کلیک کنید: اندیشمندان و شاعران ایران
کلیک کنید: تاریخ اندیشه در ایران
انوش راوید Anoush Raavid
حمله اسکندر مقدونی به ایران بزرگترین دروغ تاریخ و حمله چنگیز مغول به ایران سومین دروغ بزرگ تاریخ و مقالات مهم سنت گریزی و دانایی قرن 21، و دروغ های تاریخ عرب، تاریخ مغول، تاریخ تاتار و جدید ترین بررسی های تاریخی در وبلاگ: جنبش برداشت دروغها از تاریخ ایران http://www.ravid.blogfa.com