شاهنامه
بخش اول،
سرگذشت فریدون
شاهنامه با داستان کیومرث که بنیان گذار خاندان پیشدادی دانسته شده آغاز می گردد. او نخستین پادشاه این خاندان است، همواره بالای کوه زیست و پوست پلنگ پوشید، سی سال شاه بود. دد و دام و همه جانوران را به خود رام کرد، آنچنان که بدو نماز برند، پسری داشت خوبروی و هنرور به نام سیامک. در گیتی کیومرث را جز اهریمن دشمنی نبود، بچه دیوی هریمن زاده، به کیومرث رشک برد و به جنگ وی برخاست. سیامک به نبرد او روی آورد و کشته شد، کیومرث از مرگ پسر سوگوار گردید و از لشکرش و همه دد و دام، خروش درد و دریغ بر خاست. خداوندگار به میانجی سروش به کیومرث پیام فرستاد: بیش از این مخروش، سپاه بیارای، بکین فرزند خوش بکوش.
از سیامک پسری ماند به نام هوشنگ، نیای او کیومرث او را بپرورید و آنچه به پدرش سیامک رفته بود بدو باز گفت. او از پی خونخواهی پدر، سپاهی آراست و آن دیو کشنده سیامک را از پای در آورد، پس از این کین خواهی کیومرث از جهان در گذشت.
عکس شاهنامه 1 در گالری عکس ایران اینجا
*پژو هـندۀ نامۀ باستان <><> که از این پهلوانان زند داستان*
*چنین گفت کآیین تخت و کلاه <><> کیومرث آورد و او بود شاه*
*پسر بد مراو را کی خوب روی <><> هنرمند و همچون پدر نامجوی*
*سیامک بدش نام و فرخنده بود <><> کیومرث را دل بدو زنده بود*
*بر آمد بر این کار یک روزگار <><> فروزنده شد دولت شهریار*
*به گیتی نبودش کسی دشمنا <><> مگر بد کنش ریمن آهرمنا*
*یکی بچّه بودش چو گرگ سترگ<><> دلاور شده با سپاه بزرگ*
*جهان شد بر آن دیو بچّه سیاه <><> زبخت سیامک وزان پایگاه*
*سپه کرد و نزدیک او راه جست <><> همی تخت و دیهیم کی شاه جست*
* پذیره شدش دیو را جنگجوی <><> سپه را چو روی اندر آمد بروی*
*بزد چنگ وارونه دیو سیاه <><> دو تا اندر آورد بالای شاه*
*فکند آن تن شاهزاده بخاک <><> بچنگال کردش کمرگاه چاک*
*چو آگه شد از مرگ فرزند شاه<><> زتیمار گیتی بر او شد سیاه*
*خجسته سیامک یکی پور داشت <><> که نزد نیا جاه دستور داشت*
*گرانمایه را نام هوشنگ بود <><> تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود*
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هوشنگ
هوشنگ پس از نیای خود کیومرث پادشاه شد، چون چهل سال بر او گذشت، فرمانروای هفت کشور گردید. بداد و دهش جهان آباد کرد، به نیروی آتش، آهن از سنگ جدا ساخت. روزی با گروهی از کوهی می گذشت، از دور مار دراز سیه رنگ و تیز تازی بدید، سنگی بر گرفت و بسوی آن انداخت، مار بجست و بدر رفت. سنگ خرد، به سنگ بزرگ بر آمد، فروغی پدیدار گشت. چون شب فرا رسید، از آن فروغ آتشی بر افروخت و آن شب در پیرامون آن آتش جشن گرفت، و آنرا جشن سده نامید، سده یادگاری است از هوشنگ.
پس از پیدا کردن آتش، آهنگری پیشه کرد و اره و تیشه ساخت، از آن پس رود ها روان کرد، و چراگاه بر فزود، تخم بر فشاند، کشت و درو بیاموخت و هر کسی نان، مایه زندگی خود را بدست آورد، پیش از آن خوردنی های مردم میوه و پوشیدنی ها برگ درختان بود. از نخجیر گاه، گور و گوزن را از گاو و خر و گوسفند جدا کرد، آنچه از آنها سودمند بود بکار انداخت، از موی نرم پوینگانی چون روباه و قاقم و سنجاب، و از پوست چارپایان، برای مردم پوشش فراهم ساخت. پس از این کوشش و رنج، روزگارش سر آمد، تخت و تاج از او مرده ریگ (ارث) بجای ماند.
عکس شاهنامه 2 در گالری عکس ایران اینجا
*جهان دار هوشنگ با رأی و داد <><> بجای نیا تاج بر سر نهاد*
*بفرمان یزدان پیروز گر <><> بداد و دهش تنگ بسته کمر*
*یکی روز شاه جهان سوی کوه <><> گذر کرد با چند کس هم گروه*
*پدید آمد از دور چیزی دراز <><> سیه رنگ و تیره تن و تیز تاز*
*نگه کرد هوشنگ با هوش و سنگ <><> گرفتش یکی سنگ و شد تیز چنگ*
*بر آمد بسنگ گران سنگ خرد <><> هم آن و هم این سنگ بشکست گرد*
*فروغی پدید آمد از هر دو سنگ <><> دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ*
*نشد مار کشته و لیکن زر از <><> پدید آمد آتش از آن سنگ باز*
*شب آمد بر افروخت آتش چو کوه <><> همان شاه در گرد او با گروه*
*یکی جشن کرد آنشب و باده خورد <><> سده نام آن جشن فرخنده کرد*
*زهوشنگ ماند این سده یادگار <><> بسی باد چون او دگر شهریار*
*کز آباد کردن جهان شاد کرد <><> جهان بنیکی از او یاد کرد*
*چو پیش آمدش روزگار بهی <><> از او مرد ری مان د تخت مهی*
*زمانه ندادش زمانی درنگ <><> شد آن هوش هوشنگ با فر و سنگ*
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تهمورث (طهمورث)
پس از هوشنگ، پسرش تهمورث، که او را دیوبند خوانند بتخت نشست، او گفت: جهان را از بدی بزدایم و از آسیب دیوان دور بدارم، هر آنچه در زندگی سودمند هست پدید آورم. اوست که پشم میش و موی چارپایان، رشتن آموخت و پوشش و گستردنی بافت. چارپایان را از سبزه و کاه و جو خورش فراهم کرد، ددان رمنده را چون سیه گوش و یوز از کوه و دشت گرد آورده، رام ساخت. مرغان سبک پرواز چون باز و شاهین را بپرورید، ماکیان و خروس را بامدادان به بانگ زدن گماشت. آنچه از برای مردم سودمند بود، همه پدید آورده اوست. به مردم گفت: نیک کردار باشید، خدای را سپاس آورید که ما را به همه ددان چیر ساخت.
او را وزیری بود پاک نهاد و خوب کردار بنام شهرسپ، او مردی بود که روز را با پرهیز کاری و شب را در ستایش سر آوردی. او چنان شاه را از آلایش بپرداخت که از فره بر خوردار گردید، آنچنان که توانست اهریمن را به بند اندر آورد و از او سواری گیرد، برو زین نهد و بگرد گیتی گردد. دیوها ناخشنود از او سر از فرمانش بر تافتند. تهمورث چون این بدید، به رام کردن آنها کمر بست، همه را به زنجیر اندر کشید. دیوها زینهار خواستند و گفتند اگر آنها را نکشد، هنری او را بیاموزند. آنگاه که آزاد شدند، چندین گونه هنر نوشتن به تهمورث بیاموختند، سی گونه خط چون رومی و تازی و پارسی و سغدی و چینی و پهلوی از آنهاست. تهمورث را زندگی سر آمد، کار هایش بیادگار ماند.
عکس شاهنامه 3 در گالری عکس ایران اینجا
*پسر بد مر او را یکی هوشمند <><> گرانمایه تهمورث دیوبند*
*بیامد بتخت پدر بر نشست <><> بشاهی کمر بر میان بر ببست*
*مر او را یکی پاک دستور بود <><> که رایش زکردار بد دور بود*
*برفت اهرمن را بافسون ببست <><> چو بر تیز رو بارکی بر نشست*
*زمان تا زمان زینش بر ساختی <><> همی گرد گیتیش بر تافتی*
*چو دیوان بدیدند کردار اوی <><> کشیدند گردن زگفتار اوی*
*چو تهمورث آگه شد از کارشان <><> بر آشفت و بشکست بازارشان*
*از ایشان دو بهره بافسون ببست <><> دگر شان بگرز گران کرد پست*
*کشیدند شان خسته و بسته خوار <><> بجان خواستند آنگهی زینهار*
*که ما را مکش تا یکی نو هنر <><> بیآموزی از ما کت آید ببر*
*چو آزاد گشتند از بند اوی <><> بجستند ناچار پیوند اوی*
*بنشتن بخسرو بیاموختند <><> دلش را بدانش بر افروختند*
*جهاندار سی سال از این بیشتر <><> چگونه پدید آوریدی هنر*
*برفت و سر آم د بر او روزگار <><> همه رنج او ماند از او یادگار*
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جمشید
جمشید فرزند تهمورث پس از پدر بتخت شاهی بر آمد، دیو و مرغ و پری همه او را فرمان بردند، از فره ایزدی بر خوردار بود دست بد کاران کوتاه کرد. نخست جنگ ابزار ساخت، با نرم کردن آهن، خود و زره و تیغ و خفتان و برگستوان ساخت و درین کار پنجاه سال رنج برد. در پنجاه سال دیگر، از کتان و ابریشم و موی به جامه بافتن اندیشید، دوختن و شستن آموخت. پس از آن مردم را به چهار گروه بخش کرد: پیشوایان، جنگاوران، کشاورزان، دستورزان. به دیو گفت که خاک را به آب در آمیزد و خشت بسازد و از سنگ و گچ دیوار بر آورد، گرمابه و کاخ و ایوان ساخت. از خارا گوهر چون یاقوت و بیجاره و سیم و زر جست، بویهای خوش چون بان و کافور و مشک و عود و عنبر و گلاب پدیدار آورد، از اوست پزشکی و درمان هر درد. اوست که کشتی بر آب راند و از کشوری بکشور دیگر رفت، پنجاه سال هم در انجام این کار بود.
چون این کارها را بپرداخت، پای فراتر نهاد، بفر کیانی تختی ساخت، بگوهر اندر نشانده و بهر جای که خواستی رفتن. دیوها آنرا برداشته از هامون به آسمان بر افراشتی، خورشید سان در آن تخت نشسته در هوا همی گشت. جهانی از بخت و فر وی در شگفت بود، روزی را که جمشید به هوا بر خاست، نوروز خواندند و بدو گوهر افشاندند. فرود روز از ماه فروردین را، سر سال نو نامیدند و از رنج کار بیاسودند، بزرگان بزم شادی بیاراستند، جام می و رامشگر خواستند. جشن فرخنده نوروز از آن روزگار ماند، پس از سپری شدن سیصد سال، چنان شد که کسی را مرگ نبود و از رنج بر کنار بود. دیو ها مانند بندگان کمر بسته گوش بفرمان جمشید همی داشتند، گیتی پر از رامش و خوشی بود. جمشید چون بتخت شهی خود بنگرید و خویشتن این چنین کامروا دید، منی کرد و از یزدان سر پیچید و ناسپاس گردید.
بزرگان و سران لشگر را پیش خواند و به آنان گفت: در جهان جز خود کسی را نبینم، هنر از من پدیدار گشت، منم آراینده گیتی.
*خور و خواب و آرامتان از من است ///// همان کوشش و کارتان از من است*
از این گفتار همه سر به پیش افکندند، چیزی نیاراستند گفتن:
*منی چون به پیوست با کردگار ///// شکست اندر آورد و بر گشت کار*
*بجمشید بر تیره گون گشت روز ///// همی کاست آن فر گیتی فروز*
عکس شاهنامه 4 و 5 در گالری عکس ایران اینجا
*گرانمایه جمشید فرزند اوی <><> کمر بست یکدل پر از پند اوی*
*بر آمد بر آن تخت فرخ پدر <><> برسم کیان بر سرش تاج زر*
*منم گفت با فرّه ایزدی <><> هم شهریاری همم مؤبدی*
*نخست آلت جنگ را دست برد <><> در نام جستن بگردن سپرد*
*بفّر کیی نرم کرد آهنا <><> چو خود و زره کرد و چون جوشنا*
*چو خفتان و تیغ و چو برگستوان <><> همه کرد پیدا بروشن روان*
*بدین اندرون سال پنجاه رنج <><> ببرد و از این چند بنهاد گنج*
*دگر پنجه اندیشۀ جامه کرد <><> که پوشند هنگام بزم و نبرد*
*بیامو ختشان رشتن و تافتن <><> بتار اندرون پود را بافتن*
*زهر پیشه ور انجمن گرد کرد <><> بدین اندرون نیز پنجاه خورد*
*گروهی که کاتوزیان خوانیش <><> برسم پرستند گان دانیش*
*جدا کردشان از میان گروه <><> پرستنده را جایگه کرد کوه*
*بدان تا پرستش بود کارشان <><> نوان پیش روشن جهان دارشان*
*صفی بر دگر دست بنشاندند <><> همی نام نیساریان خواندند*
*کجا شیر مردان جنگ آورند <><> فرو زنده لشکر و کشورند*
* بسودی سدیگر گره را شناس <><> کجا نیست از کس بر یشان سپاس*
*بکارند و ورزند و خود بدروند <><> بگاه خورش سر زنش نشنوند*
*چهارم که خواننده اهتوخشی <><> همان دست ورزان با سر کشی*
*کجا کارشان همگنان پیشه بود <><> روانشان همیشه پر اندیشه بود*
*از این هر یکی را یکی پایگاه <><> سزاوار بگزید و بنمود راه*
*بفرمود پس دیو ناپاک را <><> بآب اندر آمیختن خاک را*
*بسنگ و بگچ دیو دیوار کرد <><> نخست از برش هندسی کار کرد*
*چو گرمابه و کاخ های بلند <><> چو ایوان که باشد پناه گزند*
*زخارا گهر جست یک روزگار <><> همی کرد از او روشنی خواستار*
*دگر بویهای خوش آورد باز <><> که دارند مردم ببویش نیاز*
*پزشکی و درمان هر درد مند <><> در تندرستی و راه گزند*
*گذر کرد از آن پس بکشتی بر آب <><> زکشور بکشور گرفتی شتاب*
*همه کرد نیها چو آمد بجای <><> زجای مهمی بر تر آورد پای*
* بفٌر کیانی یکی تخت ساخت <><> چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت*
*که چون خواستی دیو برداشتی <><> زهامون بگردون بر افراشتی*
*چو خورشید تابان میان هوا <><> نشسته برو شاه فرمان روا*
*جهان انجمن شد بر آن تخت اوی <><> شگفتی فرو مانده از بخت اوی*
*بجمشید بر گوهر افشاندند <><> مر آن روز را روز نو خواندند*
*سر سال نو هرمز فروردین <><> بر آسوده از رنج روی زمین*
*چنین جشن فرٌخ از آن روزگار <><> بماند از آن خسروان یادگار*
*چو چندی بر آمد برین روزگار <><> ندیدند جز خوبی از شهریار*
*جهان سر بسر گشت او را رهی <><> نشسته جهاندار با فرٌهی*
*یکایک بتخت مهی بنگرید <><> بگیتی جز از خویشتن را ندید*
*منی کرد آن شاه یزدان شناس <><> زیزدان بپیچید و شد ناسپاس*
*چنین گفت با سالخورده مهان <><> که جز خویشتن را ندانم جهان*
*جهان را بخوبی من آراستم <><> چنانست گیتی کجا خواستم*
*شما را زمن هوش وجان در تنست <><> بمن نگرود هر که اهریمنست*
*گرایدون که دانید من کردم این <><> مرا خواند باید جهان آفرین*
*چو این گفته شد فٌر یزدان ازوی <><> بگشت و جهان شد پر از گفتگوی*
*بیزدان هر آنکس که شد ناسپاس <><> بدلش اندر آید زهر سو هراس*
*بجمشید بر تیره گون گشت روز <><> همی کاست آن فر گیتی فروز*
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ضحاک
در روزگار جمشید، در دشت نیزه گذاران (تازیان) پادشاه پارسایی میزیست بنام مرداس که بداد و دهش نامبردار بود. از هر کدام از چارپایان، هزار سر شیرده داشت، از گاو و اسب و بز و میش فراوان بر خوردار بود، بهر نیازمندی برایگان شیردادی. این مرد پاک را پسر ناپاکی بود بنام ضحاک که او را بزبان پهلوی بیوراسپ (دارنده ده هزار اسب) خوانند، چه در این زمانه بیور ده هزار باشد.
*یکی مرد بود اندر آن روزگار <><> زدشت سواران نیزه گذار*
*که مرداس نام گرانمایه بود <><> بداد و دهش بر ترین پایه بود*
*پسر بد مرآن پاک دین را یکی <><> کش از مهر بهره نبد اندکی*
*جهان جوی را نام ضحاک بود <><> دلیر و سبکسار و نا پاک بود*
*کجا بیور اسبش همی خواندند <><> چنین نام بر پهلوی راندند*
*کجا بیور از پهلوانی شمار <><> بود بر زبان دری ده هزار*
روزی ابلیس خود را بدو نمود و گفت: مرا با تو سخنی است اما پیمان کن که راز نگهداری و اندرز بشنوی، جوان ساده دل سوگند یاد کرد که هر چه گوید بکار بندد. آنگاه ابلیس گفت: جز تو کسی را شهریاری نشاید، پدر سالخورد خود را از میان بردار و خود بجای وی جهاندار باش. ضحاک چون این بشنید بر آشفت و ریختن خون پدر روا ندید. ابلیس گفت: مگر نه سوگند خوردی که از اندرز من سر بر نتابی؟ ضحاک پرسید: چگونه به چنین کاری دست توانم یازید؟
*چنان بد که ابلیس روزی پگاه <><> بیامد بسان یکی نیکخواه*
*دل مهتر از راه نیکی ببرد <><> جوان گوش گفتار او را سپرد*
*بدو گفت پیمانت خواهم نخست <><> پس آنگه سخن بر گشایم درست*
*جوان ساده دل بود فرمانش برد <><> چنان کو بفرمود سوگند خورد*
*که راز تو با کس نگویم زبن <><> زتو بشنوم هر چه گوئی سخن*
*بدو گفت جز تو کسی کدخدای <><> چه باید همی با تو اندر سرای*
*چه باید پدر کش پسر چون تو بود <><> یکی پندت از من بباید شنود*
*بگیر این سرمایه ورجاه او <><> ترا زیبد اندر جهان گاه او*
*چو ضحاک بشنید اندیشه کرد <><> زخون پدر شد دلش پر زدرد*
*بابلیس گفت این سزاوار نیست <><>دگرگوی کاین از در کار نیست*
*بدو گفت گر بگذری زین سخن <><> بتابی زسوگند پیمان من*
*بماند بگردنت سوگند و بند <><> شوی خوار و ماند پدرت ارجمند*
*سر مرد تازی بدام آورید <><> چنان شد که فرمان او بر گزید*
*بدو گفت من چاره سازم ترا <><> به خورشید سر بر فرازم ترا*
ابلیس گفت: شب هنگام که پدرت از برای پرستش بر خیزد و از باغ باید بگذرد، در سر راهش چاهی بر کنم و آن را با خاشاک بپوشانم. آنگاه که مرداس، سرور تازیان، شب هنگام بپرستشگاه میرفت، روی بسوی باغ نهاده در آن چاه ژرف افتاد و جان سپرد. پس از آن ضحاک جای پدر بگرفت و پادشاه تازیان شد.
*مر آن پادشاه را در اندر سرای <><> یکی بوستان بود بس دگشای*
*گرانمایه شبگیر بر خواستی <><> زبهر پرستش بیاراستی*
*سرو تن بشستی نهفته بباغ <><> پرستنده با او نبردی چراغ*
*بر آن رأی و اژونه دیو نژند <><> یکی ژرف چاهی بره بر بکند*
*سر تازیان مهتر نامجوی <><> شب آمد سوی باغ بنهاد روی*
*بچاه اندر افتاد و بشکست پست <><> شد آن نیکدل مرد یزدان پرست*
*فرو مایه ضحاک بیدادگر <><> بدین چاره بگرفت گاه پدر*
ابلیس دیگر باره خود را به پیکر جوانی آراسته و چرب زبان بضحاک بنمود و گفت: من خوالیگر هنرور و نامورم، چه باشد اگر شاه مرا در خورشخانه خود بپذیرد؟ ضحاک او را بپذیرفت، کلیه خورشخانه خود بدو سپرد. در آن روزگاران مردم کمتر از خوردنیهای گوناگون بهره ای داشتند، خوالیگر از گوشت مرغ و چارپای خورشهای رنگارنگ بساخت، آنچنان که ضحاک شاد و خشنود بخورشگر خود گفت: در پاداش هر آرزویی داری بمن بگو. خورشگر گفت: مرا دل پر از مهر تست و آرزوی من این است که شانه ترا ببوسم، هر چند بنده ناسزاوار باشم. ضحاک بدر خواست وی تن در داد، همینکه دوش ضحاک را بوسید، از دیدار وی پنهان شد و هماندم دو مار سیه از دو شانه وی برست. مار ها بجنبش در آمدند و ضحاک را نا آرام کردند، چاره در آن دیدند که آنها را از کتف شاه ببرند. چنین کردند، اما دیگر باره چون شاخ درختی بر میآمدند. پزشکان را از هر سوی گرد آوردند و هر یک چاره ای اندیشیدند. در آن میان ابلیس چون پزشکی فرزانه نزد ضحاک رفت و گفت: آنچه بودنی بود شد، درودن مارها سودی ندارد، باید آنها را بمغز آدمی خورش داد تا آرام گیرند، باشد که خود پس از چندی بمیرند. از این کار، ابلیس خواست جهان را از مردم تهی کند.
عکس شاهنامه 7 تا 9 در گالری ایران عکس اینجا
*چو ابلیس پیوسته دید آن سخن <><> یکی بند دیگر نو افکند بن*
*جوانی بر آراست از خویشتن <><> سخن گوی و بینا دل و پاک تن*
*همیدون بضحاک بنهاد روی <><> نبودش جز از آفرین گفت و گوی*
*بدو گفت گر شاه را در خورم <><> یکی نامور پاک خوالیگرم*
*چو بشنید ضحاک بنواختش <><> زبهر خورش جایگاه ساختش*
*کلید خورش خانه پادشاه <><> بدو داد دستور فرمان روا*
*فراوان نبود آن زمان پرورش <><> که کمتر از کشتنیها خورش*
*جز از رستنیها نخورند چیز <><> زهر چه از زمین سر بر آورد نیز*
*پس اهرمن بدکنش رأی کرد <><> بدل کشتن جانوران جای کرد*
*زهر گوشت از مرغ و از چارپای <><> خورشگر بیاورد یک یک بجای*
*چو ضحاک دست اندر آورد و خورد <><> شگفت آمدش زان هشیوار مرد*
*بدو گفت بنگر که تا آرزوی <><> چه خواهی بگو با من ای نیکخوی*
*خورشگر بدو گفت کای پادشاه <><> همیشه بزی شاد و فرمانروا*
*یکی حاجتتم بنزدیک شاه <><> و گر چه مرا نیست این پایگاه*
*که فرمان دهد شاه تا کتف اوی <><> ببوسم بدو بر نهم چشم و روی*
*بدو گفت دادم من این کام تو <><> بلندی بگیرد مگر نام تو*
*چو بوسید شد بر زمین ناپدید <><> کس اندر جهان این شگفتی ندید*
*دو مار سیه از دو کتفش برست <><> غمی گشت و از هر سویی چاره جست*
*پزشکان فرزانه گرد آمدند <><> همه یک بیک داستانها زدند*
*بسان پزشکی پس ابلیس، تفت <><> بفرزانگی نزد ضحاک رفت*
*بدو گفت کاین بود نی کار بود <><> بمان تا چه گردد نباید درود*
*خورش ساز و آرامشان ده بخورد <><> نشاید جز این چاره ای نیز کرد*
*بجز مغز مردم مده شان خورش <><> مگر خود بمیرند از این پرورش*
سر انجام جمشید
از خودستایی جمشید، فره ایزدی از او روی بر تافت، از ایران خروش بر خاست و از هر سوی ستیزه و جنگ پدید آمد. خواستاران شهریاری از هر گوشه سربلند کردند و با همدیگر بنبرد پرداختند، همگان دل از جمشید بر کندند. چون سپاهیان ایران شنیده بودند در سرزمین تازیان شاه اژدها پیکری پیدا شده، در جستجوی خود بضحاک روی آوردند و او را بشاهی ایران زمین برداشتند. ضحاک به ایران آمد و تاج بر سر نهاد، لشگر گرد آورده پایگاه جمشید را بگرفت. جمشید بناچار جا تهی کرد، تاج و تخت برای ضحاک ماند. جمشید هنگام صد سال ناپدید بود، کسی او را نمی دید، در سال صدم او را در کنار دریای چین یافتند. روز بانان ضحاک او را با اره بدونیم کردند.
*از آن پس بر آمد زایران خروش <><> پدید آمد از هر سویی جنگ و خوش*
*سیه گشت رخشنده روز سپید <><> گسستند پیوند از جمشید*
*برو تیره شد فرٌه ایزدی <><> بکژی گرایید نا بخردی*
*پدید آمد از هر سویی خسروی <><> یکی نامجویی زهر پهلوایی*
*سپه کرده و جنگ را ساختند <><> دل از مهر جمشید پرداخته*
*یکا یک زایران بر آمد سپاه <><> سوی تازیان ب ر گرفتند راه*
*شنودند کانجای یکی مهتر است <><> پر از هول شاه اژدها پیکر است*
*سواران ایران همه شاهجوی <><> نهادند یکسر بضحاک روی*
*بشاهی برو آفرین خواندند <><> ورا شاه ایران زمین خواندند*
*کی اژدها فش بیامد چو باد <><> بایران زمین تاج بر سر نهاد*
*چو ضحاک شد بر جهان شهریار <><> برو سالیان انجمن شد هزار*
*نهان گشت آیین فرزانگان <><> پراکنده شد کام دیوانگان*
*هنر خوار شد جادویی ارجمند <><> نهان راستی آشکارا گزند*
*شده بر بدی دست دیوان دراز <><> بنیکی نرفتی سخن جز براز*
*دو پاکیزه از خانه جمشید <><> برون آوریدند لرزان چوبید*
*که جمشید را هر دو دختر بدند <><> سر بانوان را چو افسر بدند*
*زپوشیده رویان یکی شهر ناز <><> دگر ماهرویی بنام ارنواز*
*بایوان ضحاک بردند شان <><> بدان اژدها فش سپردند شان*
*بپروردشان از ره جادوئی <><> بیا موختشان کژی و بدی*
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ادامه دارد
عکس شاهنامه 10 در گالری عکس ایران اینجا
کلیک کنید: اندیشمندان و شاعران ایران
کلیک کنید: جشنهای ایرانی
کلیک کنید: تاریخ اندیشه در ایران
بخوانید: آینده بینی و کارگاه فکر سازی